یه سوال:
شما از اون دسته از افراد هستید که گذرتون زیاد به ادارات مختلف میفته؟
نحوه برخورد پرسنل و کارمندان ادارات رو چطور ارزیابی میکنید؟ خیلی ها نظر مساعدی نسبت به اونها ندارن.
دیروز به همراه یکی از دوستان جهت انجام چند تا کار اداری مجبور شدیم به چند تا اداره و ارگان سر بزنیم، دوستم دائم آیه یاس میخوند که کارمون انجام نمیشه بهش گفتم گلام ( شخصیتی تو کارتون گالیور که همیشه من میدونم کارمون تمومه من میدونم نمیشه ورد زبونش بود) چقدر غر میزنی کمی صبر داشته باش ، اولین جایی که رفتیم لشگر ... بود که جای پارک هم پیدا نمیشد سریع به اطراف نگاهی انداختم دم در ورودی کنار دژبانی یه محوطه خالی بود ماشین رو بردم اونجا و پارک کردم و تا دژبان بیاد اعتراض کنه سریع کتم رو پوشیدم و بلند دژبان رو مخاطب قرار دادم که سرباز حواست به ماشین باشه دژبان که انگار بهش شوک وارد شده بود و نمیدونست چی بگه سرش رو به نشانه تایید تکون داد و به دوستم که همینجور مات مونده بود سلقمه زدم که کجایی راه بیفت توی راه به دوستم توضیح میدم که این مثل یه حمله بود و دژبان چون اعتماد به نفس ما رو تو اون جمله دید احتمالاً با خودش گفته اینها حتماً یه کاره ای هستن بهتره حرفی نزنم وارد ساختمان اداری و محل مورد نظرمون شدیم و مسئول اونجا یه سروان با درجه های کم رنگ شده جلوی پامون بلند شد و به سربازش دستور داد که چای بیاره ، در نهایت ظرف یک ربع کارمون تموم شد و از پادگان خارج شدیم مقصد های بعدی آموزش و پرورش ، بیمارستان و در نهایت یک کارخانه بود که بازهم همین جریان تحویل گرفتن و پذیرایی تکرار شد و دوست گرامی که به هیچ کدام از چای و شیرینی ها تعارفی نه نمی گفت و الان نمیدونم سالمه یا نه لطفاً از سلامتی خودش باخبرم کنه در آخر کار دوستم میگه چطور اینهمه سریع و خیلی شیرین (خطاب به شیرینی هایی که خورده) کارمون تموم شد بهش میگم دوست جان خیلی ها عقلشون به چشمشونه در یک اداره یا هرجای دیگه اول به ظاهر شما توجه میکنن بعد به کاری که دارید و نتیجه پاسخ مخاطب در پوشش و رفتار ما نهفته است این روش رو من برای خودم به اسم کت جادویی نامگذاری کردم که وقتی با یه لبخند به طرف مقابلم نزدیک میشم اثر فوق العاده ای داره .
میدونم باید به حال کسانی که فقط به ظاهر و سرمایه افراد توجه میکنن تاسف خورد و در کوتاه مدت هم روشی برای اصلاح اینگونه برخوردها وجود نداره ولی فعلا چاره رو در اینگونه رفتار می بینم .
کاش در برخورد هایمان قلب هم رو می دیدیم
پ ن : به یک قلب مهربان با گروه خونی o مثبت جهت کارهای اداری نیازمندیم(آگهی تبلیغاتی آینده)
وقتی محصل دوازده سیزده ساله ای بودم روزی به همراه همکلاسی ام برای ماجرایی به نزد مدیر مدرسه فراخوانده شدیم و مورد استنطاق قرار گرفتیم و در حالی که حق با من بود همکلاسی من متوسل به قسم هزار پیغمبر و معصوم شد و ماجرا را به نفع خود پایان داد البته نه اینکه من قسم خوردن بلد نبودم نه ، بلکه با توجه به ذهنیت قبلی که توسط والدین و خانواده مبنی بر حرمت قسم دروغ و کلاً قسم خوردن در وجودم حک شده بود با شنیدن قسمهای همکلاسیم چشمانم از حدقه بیرون زده بود و منتظر بودم زمین دهان باز کند و ما درونش بلعیده شویم.
به این کلمات توجه کنید:
عسل طبیعی ، مرغ و گوشت تازه ، عقیق اصل ، آنچه که بیشتر در این کلمــات به چشـــم می خوره اصرار و تاکید بر کیفیتی است که برای هر کسی که طالب همچین مطاعی باشد از اهمیت بالایی برخوردار است ، طبیعی ، تازه ،اصل، مرغوب... وجود این کلمات به ظاهر مشکلی ایجاد نمیکنه اما برای من این پسوند دلفریب در حکم قسم حضرت عباس می مونه یعنی ما اینقدر در روابطمون به حیله متوسل می شویم که ناچاریم برای راستگویی مان شاهد و مدرک بیاوریم. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...
سخن کوتاه کنم
به دنبال انسان اصلم پیدا کردید خبر دهید
چند ســـــــال پیش میهمـــــان یکی از بستگــــــان بودم برایم خـــاطره ای تعریف می کرد که وقتی جوانتر بوده و تازه شغلی در شرکت نفت به واسطه دوستی خانوادگی دست و پا کرده بود، میگوید روزی درون پالایشگاه به همراه معرف قدم میزدم که دستی به شانه ام زد و گفت آن بالا را ببین دود سیاه دودکشهای شرکت نفت را میبینی؟ گفتم بله ، گفت چند سال دیگر که من بازنشسته شوم یا اگر بر اثر حادثه ای قادر به کار نباشم دیگر کسی نمیتواند آنها را راه اندازی کند دیگر دود بی دود شرکت می خوابد.
چند سال گذشت و دوست خانوادگی دوران خدمتش تمام شد و خانه نشین، به دود کشها نگاه کردم که همچنان بی محابا دود به هوا می دادند
شرکت نخوابیده بود
داستانش که تمام شد مفهومش برایم آشنا بود گویا برای من هم از این دست اتفاقها افتاده بود مثل دوران سربازی که سرباز دفتر قضایی بودم و وارد به کار ،با خودم فکر می کردم که روزی که سربازیم تمام شود اینها چکار میکنند ، دست بر قضا چند ماه آخر خدمت را به شهری دیگر تبعید شدم و آب از آب تکان نخورد.
داستان را با دیگر دوستان که مطرح می کنم گویا همه در آستین خاطره ای دست به نقد در این باب دارند ، آیا تا حالا خیال میکردیم چرخ دنیا بدون ما نمی چرخد!!؟
باور کنید این طور نیست ، حداقل تا الان که اینطور بوده...
تا حالا شده با خودمون خلوت کنیم و مرد و مردونه بپرسیم که چه چیزی از این زندگی میخواهیم ، اصلا یقه ما دست زندگیه یا یقه اون دست ما؟ پول و ثروت،زندگی شاد ،عشق، سلامتی ... خب لیست درخواست هامون رو ارائه دادیم اما کی میخواد اونو برآورده کنه؟شاید جادوی کائنات همون بازاری که چند سالی میشه دامنگیر جامعه شده ، البته خیلی ها عقیده دارن برای رسیدن به اینها باید یک عمر تلاش کرد، فعلا با راه و روشش کاری نداریم.
چند روز قبل کنار دوستی که تحویلدار بانکه نشسته بودم و او در حالی که داشت پول مشتری رو می شمرد از آرزوهاش و اینکه پانزده بیست سال دیگه بازنشسته بشه و نفس راحتی بکشه و کلی برای خودش تفریح کنه صحبت میکرد ، با یک حساب سرانگشتی فهمیدم در 59 یا 60 سالگی موعد بازنشستگیش فرا میرسه پیش خودم فکر میکنم که توی شصت سالگی چه تفریحاتی واسه این سن مناسبه چند تا دوست داریم چه غذاهایی ممنوعه ، نتیجه مقداری ناامید کننده بود در بهترین حالت ،کلی ممنوعات و ملاحظات برای همچین سنی وجود داره ، به دوستم میگم چرا همین الان به تفریحاتت نمیرسی در جوابم میگه الان وقت ندارم میخوام پول جمع کنم تا اون وقت هر چی بخوام فراهم بشه و هر وسیله ای رو که خودم یا همسرم دوست داشته باشیم بخرم اونوقت دیگه زندگیمون کامل میشه ، لبخندی زدم و براش آرزوی موفقیت کردم .
-یاد عمه جانم افتاده بودم که بعد از 40 سال زندگی مشترک با همسر هر وقت برای خرید جهیزیه ای برای یکی از 4 دخترش به بازار میرفت تکه ای هم برای خودش میخرید و شوهر عمه ای که با درآمد بالا همیشه با خنده برایم مثالی میزد که پسرش روزی به او گفته اگر فلان وسیله را برای منزل بخرم زندگیم کامل میشود و هنوز نمیداند من بعد 40 سال با کلی خرید هنوز از نظر همسرم نتوانسته ام زندگیم رو کامل کنم - می ترسم دوستم در 60 سالگی و بازنشستگیش تمام پولهایش رو صرف دوا و درمان کند و حسرت روزهای از دست رفته را بخورد.
راستی ما چند سال دیگر بازنشسته میشویم؟...
دیوانه ای را میشناسم که در شلوغترین چهارراه شهر سوتی در دست می گیرد و هنگام عوض شدن چراغ به نشانه قرمز یا سبز شدن در آن می دمد و آنقدر کارش را خوب انجام می دهد که کلاه همیار پلیسی هدیه گرفته و گاهگاهی خودش به تنهایی در این چهارراه وظیفه پلیس را انجام میدهد ،بعضی وقتها که دقت میکنم متوجه میشوم هرازگاهی دمیدن در سوت را چند ثانیه قبل از تعویض رنگ چراغ زودتر انجام میدهد (حالا منطقش چیست خدا میداند ) و اتومبیل ها چون به صدای هشدار سوت عادت دارند بدون توجه به اینکه چه کسی در سوت دمیده متوقف می شوند و بعد که نگاه میکنند با دیدن دیوانه نیششان تا بنا گوش باز میشود .
این روزها که به اطرافم نگاه میکنم دیوانگانی را در شمایل ولباس مشاغل گوناگون میبینم که هرکدام سوتی به عاریت گرفته و به صرف اینکه گمان میکنند کاری را بلدند در سوت خود میدمند و ما هم نیشمان تا بناگوش باز است...
باشد که صبح دولتمان بدمد...
وقتی بچه بودم آرزو داشتم یک تلویزیون مخصوص خودم داشته باشم تا با خیال راحت میچسبیدم بهش و کارتون و برنامه مورد علاقه خودم رو میدیدم البته دلیل داشتن این آرزو اخبار لعنتی بود که بزرگترها در روز چند بار اونو تماشا میکردن و با اینکه حرف تازه ای نداشت بخش های مختلف اونو تماشا میکردن و تازه بعد اون تحلیل ها شروع میشد جالبترش این بود که مادربزرگ از خیر اخبار انگلیسی هم نمیگذشت و دیگه صدای ما بچه ها رو در می آورد که مگه انگلیسی هم بلدی ؟ در نهایت بازنده میدان ما بودیم این داستان سالها گریبانگیر ما بود و راه نجاتی از اون پیدا نکردیم
یک روز... چند سال بعد ، درست لحظه ای که توی افکارم غرق بودم کوچولوی یکی از اقوام تلنگری بهم زد که فهمیدم منم به یک دیکتاتور تبدیل شدم البته نه از نوع سیاسی مرسوم ، کودک با صدای اعتراض آمیزی به من میگفت چقدر اخبار میبینی من میخوام کارتون ببینم ،
یک لحظه بیدار شدم...
من همون معترض دیروز الان در مظان اتهام قرار داشتم ، یعنی من هم به شرایط عادت کردم ؟ یا خودم هم تغییر هویت دادم؟ دیگه به چه چیزهایی در این زندگی معترض بودم و الان با اونها همسو شدم ؟ چه آرمانهایی رو در ذهن داشتم و در نهایت به چه چیزهایی رسیدم آیا تحصیلاتم ، شغل و زندگیم همون چیزهاییه که آرزو داشتم!؟
کمی فکر کنیم...
«در پایان ما سخنان دشمنان را بیاد نخواهیم داشت اما سکوت دوستان را فراموش نخواهیم کرد.»
مارتین لوتر کینگ
گفتن بعضی از حرفها در حکم زبان سرخه که سر سبز رو بر باد میده اما نگفتن اونها هم مثل یک بغض مثل چنگی که گلو رو فشار میده امان رو از آدم میگیره
این روزها در اطرافمون کارها و بحث هایی به وجود میاد که کم کم داره سیاهی کمبود اکسیژن رو به چهرمون میاره
من میخواهم
من میخواهم
من میخواهم
همه جای زندگی ام پر شذه از من میخواهم هایی که به عمل نمی رسند و شاید حتی به زبان
من میخواهم فکر کنم من میخواهم بنویسم من میخواهم فریاد بزنم
یاد کارو می افتم که گفته بود
من باید آنچه را احساس میکنم بنویسم....ومینویسم!
ولی تو ای پاسدار جهالت!....اگر میخواهی دهان فریاد مرا قفل کنی؟ .....قفل کن!....اما ...
فراموش مکن....همان انسانی که دیروز ندانسته ،برای تو قفل میساخت !....امروز دانسته کلیدش را برای من میسازد!....
الان حس یک محجور را دارم یک صغیر غیر ممیز و یا شاید با تخفیف یک صغیر ممیز که بجایم
فکر میکنند
تصمیم میگیرند
و عمل میکنند
...
زبان بر کام بگیر
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ ن :کسی را محجور می گویند که از پاره ای تصرفات حقوقی منع شده است یعنی فاقد «اهلیت استیفاء » است
پ ن:صغیر غیر ممیز: شخص نابالغی که دارای قوه درک و تمیز نیست، زشت را از زیبا و سود را از زیان تشخیص نمی دهد
پ ن:صغیر ممیز: صغیری است که دارای قوه درک و تمیز نسبی است
سلام
تا حالا براتون اتفاق افتاده توی یک موقعیت خطرناک گیر کنید؟ عکس العملتون تو اون لحظه چیه؟ چرایی این سوالات در سفر این هفته من به منطقه وارک و آبشار اونه پنج شنبه بعد از ظهر کوله پشتی رو برداشتم و به سمت این منطقه زیبا حرکت کردم با این نیت که شب رو اونجا و در کنار آبشار و رودخونه سرکنم هرچند کمی گرم بودن هوا اجازه خواب راحت رو گرفته بود ولی صبح جمعه احساس خواب آلودگی نداشتم و درحالی که همه خواب بودن به قصد گرفتن چند تا عکس قبل از طلوع خورشید به سمت آبشار رفتم ناگفته نمونه چون اولین سفرم به اونجا بود تصمیم گرفتم مسیر رودخونه رو به سمت آبشار ادامه بدم و در طول مسیر هر جا منظره زیبایی میدیدم با دوربین اون رو ثبت کنم به خاطر موقعیت خاص عبور آب چند تا آبشار مختلف در مسیر به وجود اومده بود که هرکدوم زیبایی خاصی داشتن همچنان که مسیر رو ادامه میدادم و آبشار رو بالا میرفتم یک لحظه متوجه شدم که راه بالا رفتنم بسته است و زیر پاهام بالای سی متر پرتگاه قرار گرفته خوب چاره نبود باید عقب گرد میکردم و مسیر رو عوض میکردم ولی پایین اومدن اون هم در حالی با سینه به دیواره تکیه داده بودم مقداری سخت بود راستشو بگم کمی ته دلم خالی شده بود چند قدم مونده بود که مسیر سخت رو تموم کنم با یک دست ریشه یک درخت رو گرفتم و پای چپمو روی یک تکه سنگ که از دیواره بیرون زده بود گذاشتم که خودم رو توی هوا معلق دیدم زیر پام خالی شده بود و سنگ به سمت پایین سقوط میکرد و من با یک دست به ریشه درخت آویزون بودم برای اینکه کمی کنترلم بهتر بشه داشتم سعی میکردم خودمو به دیوار بچسبونم که لحظه هیجانی فرا رسید و یک زنبور از خدا بی خبر اومد به سمت صورتم (فوت کردن بلدید) البته فکر نکنم فوتم کار چندانی کرد خودم هم دیگه خنده ام گرفته بود دیگه به هر زحمتی بود زنبور بی خیالم شد و من نجات پبدا کردم و الان درخدمتتون هستم فکر کنم بعضیا دوست داشتن من این سفر رو نرم جدای این مسائل چند تا عکس از آبشار و رودخونه اونجا گرفتم امیدوارم از دیدنشون لذت ببرید
سلام
مسافرت همیشه برام لذت خاصی داره البته یک نوع سفر که خیلی بیشتر به دلم میشینه مدلیه که کوله پشتیمو ببندمو بزنم به دل طبیعت و چند روزی به دور از هیاهوی ماشین و دود خودم باشم و دره و کوه و درخت و آب روان مرداد امسال هم تعطیلات عید فطر فرصت رو غنیمت شمردم و به دریاچه گهر داخل استان لرستان رفتم و واقعاً از پیاده روی چند ساعته تا دریاچه و چند روز زندگی در اونجا لذت بردم چند تا عکس ضمیمه مطلب میکنم امیدوارم گوشه ای از زیبایی اونجا رو نشون بده