ASMANI

ASMANI

چه سکوتی تمام دنیا را فرا می گرفت اگــــــــر : هر کس به اندازه ی صداقتش حرف میزد ...!
ASMANI

ASMANI

چه سکوتی تمام دنیا را فرا می گرفت اگــــــــر : هر کس به اندازه ی صداقتش حرف میزد ...!

برای یک دوست خوب و عزیز

اَللّهُمَّ اَزِلْ عَنْهُ الْعِلَلَ وَالدّآءَ وَ اَعِدْهُ اِلَى الصِّحَّةِ وَالشِّفآءِ وَ اَمِدَّهُ بِحُسْنِ الْوِقایَةِ وَ رُدَّهُ اِلى حُسْنِ الْعافِیَةِ وَاجْعَلْ ما نالَهُ فى مَرَضِهِ هذا مادَّةً لِحَیوتِهِ وَ کَفّارَةً لِسَیّئِاتِهِ اَللّهُمَّ وَ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ .
خدایا دور کن از او بیماریها و درد را و بازش گردان به تندرستى و بهبودى و کمکش کن به خوب نگهدارى و بازش گردان با تندرستى خوب و قرار ده آنچه را در این بیمارى به او رسیده مایه اى براى زندگانیش و کفاره اى از گناهانش خدایا و درود فرست بر محمّد و آل محمّد.




فداکاری

تا حالا شده با خودمون فکر کنیم که توی زندگیمون چقدر اهل فداکاری هستیم چقدر حاضریم از خواسته هایمان در جهت کمک به دیگران بگذریم آیا شده یه روز سرد زمستون دست توی جیبمون کنیم و تمام موجودیمون رو به یک بی خانمان بدیم که بتونه یک چای و غذای گرم برای خودش فراهم کنه بعد خودمون با پای پیاده از اون سر شهر به خونه برگردیم؟ اگه این فداکاری مادی نباشه چی اگه گذشتن از جان و آبرو باشه چی بازم مرد عملیم؟ یاد داستان قدیمی بانو گادایوا افتادم جریانش رو فکر کنم خونده باشید چیزی تو ذهنتون هست؟ خب اگه یادتون نیست زیاد با خودتون کلنجار نرید براتون تعریف میکنم : همسر دوک کاونتری انگلیس خانمی خیلی محبوب و محترم بود. وقتی ظلم شوهر و مالیات سنگینی که باعث بدبختی مردم شده بود، را مشاهده کرد، به شوهرش اصرار زیادی کرد که مالیات رو کم کند ولی شوهر وی از این کار سرباز میزد. بالاخره شوهرش یه شرط گذاشت، گفت اگر برهنه دور تا دور شهر بگردی من مالیات رو کم می کنم. گودیوا قبول کرد.

این خبر در شهر پیچید، گودیوا سوار یک اسب در حالی که همه‌ پوشش بدنش موهای ریخته شده روی سینه‌اش بود در شهر چرخید، ولی مردم شهر به احترام این زن آن روز، هیچکدام از خانه بیرون نیامدند و تمام درها و پنجره‌ها رو هم بستند. 

کدوم از ما حاضره فداکاریهایی از این دست بکنه اولویت های ما توی زندگی کدومه وقتی صفحه روزنامه ها و سایت های خبری رو مرور میکنم چیزهایی میبینم و می شنوم که زمین تا آسمون با این داستانها فرق داره یعنی ما به کجا داریم میریم؟

راه همون راهه ما عوض شدیم







یادگیری

ما در تمام زندگیمون در حال یاد گرفتن هستیم اما بعضی وقتها یک حس خود بزرگتر پنداری( چه از لحاظ سن چه از لحاظ شخصیت) باعث میشه در مقابل بعضی که آنها رو کوچکتر از خودمون میدونیم اون دریافت و جذب  رو نداشته باشیم این یادگیری میتونه هر چیزی باشه، خوب به یاد دارم چند سال پیش که کاراته تمرین میکردم روش کار این بود که هر چند دقیقه حریف تمرینیمون رو عوض میکردیم توی یکی از دورها حریف من کمربند پایین تر و سابقه کمتری نسبت به من داشت و من با خودم فکر میکردم الان تمرین کردن من با اون چه فایده ای میتونه به حال من داشته باشه اما وقتی دو ضربه پا با یک روش ساده و ابداعی به سرم خورد تازه فهمیدم که نه از هر کسی میشه یاد گرفت تکنیکی که بعدها خیلی به من کمک کرد،و یا مکالمه من به یکی از کوچولوهای فامیل که هنگام تماشای یک فیلم اکشن و پر از بزن بزن بهش تذکر میدم که این فیلم مناسب سن شما نیست و وقتی علت رو جویا میشه خشن بودن فیلم رو بهش متذکر میشم کوچولو در جواب من میگه یعنی خشونت برای بزرگترها خوبه؟یعنی به همین سادگی یک بچه چهار پنج ساله میتونه درس اخلاق بده .


اطراف و اطرافیانمون رو جدی بگیریم


امروز بعد از مدتها (احتمالا سالها) به فکر یاهو مسنجر افتادم قدیمهایی که خیلی از ارتباط هامون به وسیله این پیام رسان انجام میشد و کلی ذوق میکردیم که با همچین برنامه ای میتونیم با کسانی که هرگز در عمرمون ندیدیم ارتباط برقرار کنیم و حرفهامون رو بزنیم. به این نکته توجه کردید که خیلی از ما در ارتباطهای رو  در رو ضعیف هستیم و اصطلاحاً لنگ میزنیم ولی در این ارتباطهای مجازی همه یه پا ملا می شویم و خودمان را علامه دهر میدانیم و در مواردی با ژست های روانشناسانه دیگران را هم نصیحت میکنیم خدا شفا بدهد همین الان واسه مسنجر که بین این همه پیام رسان محجور شده دلم سوخت و روی سیستم نصبش کردم باشد که خدا راضی باشه



این مدت درگیر تمرین برای مسابقات والیبال بودم الانم تو این زاویه از بالکن هتل دارم افق رو نگاه میکنم چون دوم شدیم و مقام اولی از دستمون پرید مثلا خیلی ناراحتم


خدایا بالاتر از بهشتت نیز جایی هست ؟
برای این دستان پینه بسته، برای این کوه و تکیه گاه،
آری پدرم را می گویم …

کجا را وعده خواهی داد ؟


مروری بر یک نوشته قدیمی

 اردیبهشت پارسال بود که شاهد کلیپی در خصوص یک دانش آموز تنکابنی بودم که توسط معلم به سخره گرفته شده بود و به تبع با دیدن آن کلیپ کذایی به شدت متاثر شدم و چند خطی در این وبلاگ در باره این گونه معلمین نوشتم اینجا .امروز که صفحات روزنامه های آنلاین رو جستجو میکردم یک گزارش در خصوص این پسر در یکی از این روزنامه ها توجه ام را جلب کرد کسی که باید اکنون در حال درس خواندن باشد به خاطر تمسخر اطرافیان عطای درس خواندن را به لقایش بخشیده و به عنوان شاگرد گچ کار روزگار میگذراند بخشی از گزارش خبرنگار رو در اینجا می آورم خودتان بخوانید و قضاوت کنید:

برای اطلاع از این پسر بچه راهی تنکابن شدیم. بعد از کلی گشت و گذار متوجه شدیم بیژن به جای تحصیل، در ساختمانی گچ کاری است. فیلم‌های منتشره از بیژن به حدی در روحیه‌اش تاثیر می‌گذارد که ترجیح می‌دهد به جای درس و مشق دنبال یک کار دیگر برود.

 

.
خود بیژن می‌گفت دوم راهنمایی که می‌خواندم متوجه این موضوع شدم که کلیپ من در گوشی‌های مردم به یکدیگر بلوتوث می‌شود. بیژن می‌گفت این کلیپ به قدری در شبکه‌های اجتماعی و حتی شبکه‌های ماهواره‌ای پیچیده که سوم راهنمایی و اول دبیرستان همه وقتی منو می‌دیدند مسخره می‌کردند و به خاطر این قضیه می‌خواستم خودم رو بکشم، حالا بیژن به خاطر اینکه چند وقتی است از درس و مشق عقب مانده ناراحت است و می‌خواهد دوباره سر کلاس درس حاضر شود. آقای معلم هم با پیامک و تماس‌های مکرر از بیژن معذرت خواهی کرد چرا که دوست نداشت این کلیپ منتشر شود ولی به هر حال برای معذرت خواهی خیلی دیر بود. نماینده مردم تنکابن هم در تلاش است تا با کمک مسئولین آموزش و پروش ادامه تحصیل را برای بیژن فراهم کنند.

  با تهیه گزارش تصویری و پخش آن از  شبکه اول سیما  احسان علیخانی در برنامه زنده تلویزیونی از بیژن به عنوان مهمان دعوت کرد. محسن تنابنده فیلم‌نامه‌نویس و بازیگر ایرانی سینما و تلویزیون هم قول داده تا بیژن در پایتخت ۴ هم نقش آفرینی کند.

گویا قرار است اتفاقهای شیرینی برای این نوجوان امروز رقم بخورد ولی واقعا ً اگر تمام کشور بسیج شویم میتوانیم کام تلخش را شیرین کنیم؟



اگر چه یادمان می رود که عشق تنها دلیل زندگی است

اما خدا را شکر که نوروز هر سال این فکر را به یادمان می آورد

پس نوروزتان مبارک که سالتان را سرشار از عشق کند . . .

من

من طراح نقشه های زیادی هستم منظورم از نقشه طرح های معماری نیست نه اصلاً ، حتی این ((من)) هم خودم نیستم ،منظورم جماعتی است که ذره ای از آن من شده ام منی که برای هزاران سال زندگی نقشه دارم و برنامه ریزی میکنم اما یک روز می بینی در بیست و چند سالگی در بهترین حالت صبح از تختم جدا نمیشوم به گمانم فقط روحم جدا می شود بعد مردم میگویند جوان ناکام شاید هم چند ماهی خاطر خانواده را مشوش کنم ولی این من هم میتوانست جوان معتادی باشد که در مخروبه ای اور دوز میکند و ریشه اش میخشکد و کلی آدم رو از این عروج عرفانی شاد میکنه منی که آرزو میکنم در خانه های میلیاردی زندگی کنم آخرش هم در مقابل بدبخت بیچاره ای ملا میشوم و دم از زهد و ساده زیستی میزنم آدمیم دیگر چه انتظاری از خودمان داریم .

این من هایی که میگویم نکند خدای ناکرده به خودتان بگیرید من تا شما تومنی دوزار با هم توفیر داریم یعنی راستش ته دلم خیلی دوست داشتم شما باشم شمایی که خوبی ،مهربانی ،عزیزی ولی چه فایده من گرفتارم خیلی وقت کنم سالی یکی بار عید به عید خانواده را ببرم مسافرت اونهم کلی منت سرشون بزارم .

دیروز که داشتم روزنامه می خوندم کلی ناراحت شدم نه به خاطر خبر اینکه یه بنده خدایی چند میلیارد اختلاس کرده باور کنید نه ، خب حتماً نیاز داشته ،ناراحتی من اونجا بود که مردم میگن کسانی که باید جلوی اختلاسگران رو بگیرند دست روی دست گذاشتن ،به نظر شما این ناراحتی نداره؟ یعنی همه این اتفاقها به خاطر دست روی دست گذاشتن به وجود آمده؟ شاید بندگان خدا دستشون جای دیگه بوده مثلاً روی سر طرف یا حتی توی جیبش بوده یعنی خیلی جاها هست که این دست قابلیت حضور داره ولی دست روی دست رو هرگز به مخیله تون راه ندید ما هم که فقط بلدیم قضاوت عجولانه بکنیم اصلاً من رو به شما چکار شما هر فکری دوست داری بکن بهتره هر کی بره دنبال کار خودش هر چی باشه من تا شما تومنی دوزار با هم توفیر داریم.



هوا را نشانم بده

ورق به ورق تن کاغذ رو سیاه میکنم ساعتی بعد تمام ورقها به تکه های ریز تبدیل شده اند انگار می ترسم کسی با خواندن این ورقها روحم را بخواند دستم را بالا می آورم و نگاهی به ریزه های کاغذ میکنم ، نکنه کسی بیا اینا رو بهم بچسبونه ، مشتم رو به هوا پرتاب میکنم بارش کاغذ سر و صورتم رو سفید میکنه دستم رو به زیر چونه میزنم و به فکر فرو میرم تا اونجا که ذهنم جا داره به عقب میرم به اونجا که بابا سه چرخه ای برام خریده و کلی برای بازی با اون ذوق دارم به کنده شدن یکی از چرخاش و خر و خر کشیدن سه چرخه با دو تا چرخ توی آسفالت کوچه که اعصاب همه رو خراب کرده به اونجا که همراه پدر داخل ماشینش نشستیم و من با تمام وجود به حرکات و رانندگی پدر خیره شده ام و دوست دارم هرچه زودتر منم رانندگی کنم بچه پنج ساله ای که با پرویی به پدرش میگه بابا وقتی مردی ماشینت رو میدی به من و پدری که با لبخند حرفم رو تائید میکنه اونقدر عقب میرم که  خودمو در آغوش مادر حس میکنم بچه ای که میخوان از شیر بگیرنش و سر ناسازگاری داره و انگار دارن تمام دنیاشو ازش میگیرن، میخوام به عقب تر برم اینقدر عقب  که تصمیم میگرفتم به دنیا نیام خودمو قانع میکردم که اتفاق خاصی قرار نیست توی این دنیا بیفته همه میان بزرگ میشن یه عده ظالم میشن یه عده مظلوم یه عده پولدار میشن یه عده فقیر یه عده خاص میشن و یه عده عام و همچنان این چرخه ادامه داره احساس می کنم ساز ناکوک این زندگی گوشهای بسیاری رو داره آزار میده ...
کو مردی که رهایمان کند...

http://s5.picofile.com/file/8172969926/10.jpg