ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
وقتی بچه بودم آرزو داشتم یک تلویزیون مخصوص خودم داشته باشم تا با خیال راحت میچسبیدم بهش و کارتون و برنامه مورد علاقه خودم رو میدیدم البته دلیل داشتن این آرزو اخبار لعنتی بود که بزرگترها در روز چند بار اونو تماشا میکردن و با اینکه حرف تازه ای نداشت بخش های مختلف اونو تماشا میکردن و تازه بعد اون تحلیل ها شروع میشد جالبترش این بود که مادربزرگ از خیر اخبار انگلیسی هم نمیگذشت و دیگه صدای ما بچه ها رو در می آورد که مگه انگلیسی هم بلدی ؟ در نهایت بازنده میدان ما بودیم این داستان سالها گریبانگیر ما بود و راه نجاتی از اون پیدا نکردیم
یک روز... چند سال بعد ، درست لحظه ای که توی افکارم غرق بودم کوچولوی یکی از اقوام تلنگری بهم زد که فهمیدم منم به یک دیکتاتور تبدیل شدم البته نه از نوع سیاسی مرسوم ، کودک با صدای اعتراض آمیزی به من میگفت چقدر اخبار میبینی من میخوام کارتون ببینم ،
یک لحظه بیدار شدم...
من همون معترض دیروز الان در مظان اتهام قرار داشتم ، یعنی من هم به شرایط عادت کردم ؟ یا خودم هم تغییر هویت دادم؟ دیگه به چه چیزهایی در این زندگی معترض بودم و الان با اونها همسو شدم ؟ چه آرمانهایی رو در ذهن داشتم و در نهایت به چه چیزهایی رسیدم آیا تحصیلاتم ، شغل و زندگیم همون چیزهاییه که آرزو داشتم!؟
کمی فکر کنیم...