نفس بکش، نفس بکش،نفس..
دکتر سرش را تکان میدهد..
پرستار عرقش را از روی پیشانی پاک میکند..
و من میبینم کوه های سبز روی مانیتور،کویر میشوند!
"گروس عبدالملکیان"
همه جا تاریک است تاریکتر از آنی که بتوان حدس زد دستم را جلوی چشمانم میگیرم اما باز هم تاریکی غالب است به گمانم کور شده ام ،دلم میلرزد هراسان دست بر سر و چشمانم میکشم، آه ،کلاهی که دیشب پدرم بر روی سرم کشیده بود اینچنین همه جا را تاریک کرده بود،هنوز مثل چند ماه گذشته بیمار بودم و پدر هزار ترفند را بر رویم اجرا میکرد تا بیماریم کاهش یابد به گمانم کلاه را تا سرم سرما نخورد.
سر شب باز میهمان دکتر هندی و نسخه اش بودم از دکتر ایرانی که برایم داروهای بدی تجویز کرده بود گله میکرد ، پسرم کلاس چندمی ؟ این را دکتر می پرسد، لهجه اش عجیب بود و در ذهن خودم او را با بازیگران هندی سینما مقایسه میکردم زمین تا آسمان فرق میکرد بیشتر شبیه نقش منفی های آنها بود _ کلاس چهارم دبستان دکتر ، پدرم بجای من پاسخ داده بود _ کیسه ی بزرگ دارو بر روی تاقچه خانه کنار دیگر داروها جا میگیرد بی بی با ته لهجه عربی و به فارسی میگوید حبیبی برایت شیر ریخته ام ، لیوان برایم خیلی سنگین شده انگار چندین کیلو وزن دارد قاشقی را امتحان میکنم باز هم همین حس را دارم رنگ از چهره ام میرود پدر را با نگاه ملتمس میخوانم تجویزش عرق نعنایست که در مواقعی که دیگر نمی داند چه کند به خوردم میدهد و کلاه پشمی بر سرم میگذارد و به بستر خواب راهنمائیم میکند _ مقاومت میکنم آخر به معلمم قول داده ام مشقهایی را که هر روز به بهانه اینکه دفترم را فراموش کرده ام همراه بیاورم، به مدرسه ببرم از اول سال یک خط هم ننوشته ام و معلم بخاطر بیمار بودنم با من مدارا میکند دفتر را باز میکنم سفیدی دفتر توان از دستم میگیرد کلی مشق ننوشته دارم _ در خانه غوغایست همه فریاد میزنند رنگها در هم می آمیزند و صحنه ها تکرار میشوند دلم از این همه هیاهو ریش میشود از خواب می پرم باز مشق را ننوشته خوابم برده ، همه جا تاریک است تاریکتر از آنی که بتوان حدس زد.
نمیدانم با شنیدن نام معلم چه واژه ها و خاطراتی به ذهن شما میرسد در مورد خودم مجموعه ای از خاطرات خوب و بد از برخورد
معلمهایم برایم تداعی میشود از آنهایی که با تشویق و رفتار مناسب در من انگیزه
فراگیری یک درس را میدادند و آنهایی که مرا از یک درس متنفر و گریزان میکردند در
زمانی که از پدرخاطرات فلک کردن دانش آموزان را توسط معلمین را می شنیدم وبه هنگام
ورودم به کلاس اول دبستان در زمانی که
دیگرکسی فکر همچین تنبیهی را در سر نمیگذراند بساط فلکی را که خدا میداند از کجا
تهیه شده بود (شاید توسط نابخردی به یاد ایام قدیم و به هوای ایجاد دوباره ی این
شکنجه گاه مخفی شده باشد) کودک نگون بخت ی خوابیده بر کمر در حیاط مدرسه را به باد
شلاق گرفته بودند و من و دیگر کودکان با چشمان از حدقه در آمده این صحنه را به
نظاره نشسته بودیم و بر خود می لرزیدیم که مبادا چشم شکنجه گر بر ما بخورد و
نوازشی از این شلاق نصیبمان گردد حالا سالهاست که از آن دوران میگذرد و من
خوشبختانه همچنین صحنه ای را دیگر ندیدم
ولی تا مدتها روشهای تنبیهی در مورد دانش آموزان به شکلهای جسمانی دیگر
ادامه پیدا کرد به یقین درد تمامی این ضربات از ذهن دوستان رخت بر بسته اما
خاطراتش را بعید میدانم که فراموش کنند با پیگریهای والدین دانش آموزان در این
ایام و تاکیدات مسئولین آموزش و پرورش دیگر به ندرت شاهد همچنین حرکاتی در حق دانش
آموزان هستیم که در جای خود قابل تقدیر است اما آنچه که مرا به نگاشتن این چند سطر
وادار کرد دیدن یک کلیپ چند دقیقه ای که توسط یک به اصطلاح معلم ضبط شده بود که
در این فیلم معلم کودک ی را که با استرس
فراوان در برابرش ظاهر شده بود با پرسیدن سوال درسی که مثلاً چرا خانه ها را در
شمال کشور به صورت شیروانی میسازند و ... در تنگنا قرار داده بود و به خیال خودش
با پرسیدن این سوال ها و ناتوانی کودک در پاسخگویی سوژه تمسخری برای خودش و کسانی
که بعد ها شاهد این فیلم خواهند بود ایجاد خواهد کرد آنچه که من بعد از دیدن این
کلیپ به ذهنم رسید این بود که ظاهراً این معلم نمیدانسته این عدم پاسخگویی در
حقیقت ناتوانی خود او در انتقال همچین مفاهیم ساده ای به این کودک و امثال آنهاست
و با این کار به صورت غیر مستقیم خود را به سخره گرفته و از سویی با انجام چنین
کاری اعتماد به نفس را از این کودک گرفته و تنها آنچه که به او می آموزد لکنت زبان
در برابر دیگران است که در آینده گریبان او را خواهد گرفت و تا سالها به همراه او
خواهد بود این گونه اعمال که به نظر من به مراتب از تنبیه جسمانی عواقب بدتری
خواهد داشت جای برخورد شدید تری را می
طلبد امیدوارم که این قبیل افراد به احترام نام
معلم در رفتار خود تجدید نظر نمایند .دیگر همه داستان معلم فداکار مریوانی
را میدانید کاش این مرد الگویی برای این قبیل افراد باشد
سلام
چند سال قبل روال را بر این گذاشته بودم که هفته ای لااقل یک فیلم خوب را به همراه نقدهایی که از آن شده بود ببینم و مطالعه کنم و مدتها بر این روال پای بند بودم در این اوضاع واحوال روزی برای تهیه فیلم قصد بازار کردم که پسر عموی نازنینی با سن کمش پاپیچم شد که بگذار این هفته من یک فیلم پیشنهاد بدهم که بسیار زیباست و من به همراه خواهری از آن لذت بسیار برده ایم در اون لجظه میان شکستن دل این نازنین و انتخاب خودم دودل شدم که در نهایت قبول کردم که تهیه فیلم این هفته با او باشد سرتان رو درد نیاورم آنچه که دیدم یک فیلم ایرانی مخصوص کودکان بود که حسابی دل و دماغم را گرفت الان بعد از چند سال که پسر عمو بزرگ شده گاهگاهی به شوخی نام آن فیلم را برایش میگویم و خندهایی پشت سر آن داریم غرض از گفتن این خاطره ذکر ناراحتی دوستی بود که از عقیده شخصی ناراحت بود و بارها از او نزدم گله میکرد بعضی ها فکرشان در حد همان کودکیشان باقی میماند و چاره ای جز تحملشان برایمان باقی نمی گذارد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اگر تو به راستی انسان باشی،
هر جانوری در کنارت باشد آرامش خواهد داشت
خالق صد سال تنهایی هم رفت...
و نمی دانم این صد سالش تسکین چند سالمان خواهد بود
سلام
شعری که تو را جان می بخشد ،
شاعرش را یکبار کشته است !
"سیدمحمد مرکبیان"
هنوز حسود آنم که دلت را ربود...
سلام
میخوام یک مطلب طنز با نتیجه گیری بزارم هیچ هم توضیح نمیدم که ادارات ما این جوری شده باور کنید توضیح نمیدم اصرار نکنید
سلام
امروز 1 ساعت مرخصی گرفتم که برم کاری رو انجام بدم نشستم تو ماشین و یک موسیقی ملایم گذاشتم حسابی میخواستم خودمو تحویل بگیرم چند خیابون که رد کردم چند تا مامور راهنمایی رو دیدم که یه پیرمرد موتور سوار رو به علت نداشتن کلاه ایمنی متوقف کرده بودن و میخواستن موتور رو توقیف کنن سریع نگاهی به کمربندم کردم دیدم بسته اس خیالم راحت شد خواستم پامو روی پدال گاز فشار بدم چشمم به چشمهای ملتمس پیرمرد افتاد که کم مونده بود به دست و پای مامور های راهنمایی بیفته دلم براش سوخت راهنما زدم و کنار خیابون ایستادم و به سمت اونا رفتم پیرمرد همچنان در حال خواهش و تمنا بود به مامور مافوق گفتم سروان گناه داره این بار گذشت کن بزار بره مامور نگاهی بهم انداخت و گفت مامورم و معذور یاد جمله ای افتادم که نسبت احمق به همچین افرادی که این جمله رو به کار میبرن داده بود ناخوداگاه لبخندی بر لبم نشست که این لبخند باعث شد مامور خیال کنه دارم مسخره اش میکنم با اخم گفت آقا راه نداره شما بفرمائید دیدم زبان خوش اینجا دیگه کارگر نیست صدامو بلند تر کردم و درمورد متناسب بودن بین جرم و مجازات براش صحبت کردم و اینکه تازه ایشون یه تخلف انجام داده که حداکثر مجازات برای اون یه جریمه است نه توقیف وسیله در حال گفتن این جملات بودم که یه ماشین گشت راهنمایی هم به جمع اضافه شد و سروان معذور که با دیدن اونها جون تازه ای گرفته بود شروع کرد به جملات پرت گفتن تا حدی که حسابی ناراحت شدم و گفتم اصلاً هر غلطی میخوای بکن موتور رو ببر پیرمرد صاحب موتور حالا دیگه چشماش گرد شده بود و احتمالاً با خودش میگفت این یارو اومد کمکم کنه یا بدترش کنه به هر حال اومدم ابروشو درست کنم زدم چشمشو هم در آوردم مثال من مثل جماعتی که میان اصلاح کنن ولی اوضاع رو هم از قبل بدتر میکنن .
سلام
بچه که بودم این هفته های آخر سال رو دوست داشتم تند تند تموم بشن و سال نو از راه برسه و بازم دور ور خودمون رو شلوغ ببینیم ولی نصفه جون میشدیم تا تموم بشه امروز توی اداره وقتی داشتم تقویم روی میز رو نگاه میکردم حس کردم روزها خیلی سریع تر نسبت به روزهای بچگی دارن میگذرن ولی اون شوق بچگی رو برای گذر روزها ندارم فکر کنم دیگه حسابی حالیم شده که این سریع گذشتن به قیمت پیر شدنم تموم میشه همون پیرهایی که وقتی تو خیابون میبینمشون با خودم میگم آخی گناه دارن نمیتونن درست راه برن ولی خوب شاید در کنار آدمهای خوب، زندگی به کامشون باشه به قولی همونهایی که کنارشون چایی ات سرد میشه و دلت گرم. پس به امید دلهای گرم و سیستم گرم نگهدار چای در فنجان.
___________________________________________________________
گاهی گردش پرگار تقدیر در دست تو نیست…
باید بنشینی و نظاره کنی …
اما "مرکــــــــــــــــز" را که درست انتخاب کرده باشی، "دلت قرص باشد"…
دیگر هر چه می خواهد بچرخد …