یک دوستی که خیلی با هم عیاق هستیم بعضی وقتا دست به کارهایی می زد که تهش کلی پشیمون میشد بعضی وقتها هم با من مشورت میکرد من هم با توجه به اوضاع و احوال و از دید خودم با انجامش مخالفت میکردم صد البته یک گوش در بود و یک گوش دروازه قصه به اونجا رسید که بعد انجامش و به وقت پشیمونی دوست ما، بهش میگفتم دیدی من ده ثانیه نصیحتت کردم قبول نکردی و اون هم تایید میکرد. کم کم کار به جایی رسید که موقع مشورت این اصطلاح ده ثانیه ای بین ما باب شده بود.
خودم این چند وقت یه کارهایی انجام میدم که تهش به خودم میگم حیف از اون ده ثانیه که برای خودت خرج نکردی.
خودمون خیلی به این ده ثانیه ها نیاز داریم از خودمون دریغش نکنیم
یکی از دوستهای عزیز و قدیمی وبلاگ به یاد سالهای قبل جویای حال چند تا از بچه ها شد این لطف هم شامل حال من هم شد واقعا خوشحال شدم داشتم فکر میکردم کی و کدوم لحظه بود دیگه یادم رفت بیام اینجا و به وبلاگ سر بزنم درست مثل بچگی که یک روزی دیگه نرفتیم تو کوچه بازی کنیم مگه میشه حال خوب رو یهو رها کرد!؟ ممنون مگهان عزیز بابت تلنگر
آقا ببخشید
سرم رو که بلند میکنم زن جوان رو از پشت شیشه ماشین که نصفه آوردمش پایین نگاه میکنم
آقا میشه منو تا درب اورژانس برسونید؟
اورژانس چند خیابون پایین تره و ده دقیقه ای پیاده زمان میبره تا به اونجا رسید با خودم میگم حتما بیمار بد حالی اونجا داره که این درخواست رو میکنه
با حرکت سر بهش جواب مثبت میدم و چند متر پایین تر پا روی ترمز میگذارم
زن روی صندلی عقب میشینه و من دنده رو جا میزنم و حرکت میکنم و همزمان صدای موزیک رو پایین تر میارم تا راحت باشه چند لحظه اول به سکوت میگذره و من سرم رو مستقیم به جلو گرفتم پا رو روی گاز فشار میدم که سریعتر برسیم
آقا شما به امام ها، امام حسین ،امام رضا ... اعتقاد دارید ؟
زن این سوال رو که می پرسه چشم بالا میارم و از داخل آینه نگاهش میکنم و به خاطرم میاد که چند روز پیش میهمان حرم امام رضا تو مشهد بودم و حال خوش اونجا برام تداعی میشه
آره اعتقاد دارم
خیلی بهشون اعتقاد دارید؟
بهش میگم اندازه بضاعت و فهمم بهشون اعتقاد دارم و تا میاد حرف دیگه ای رو بزنه میگم اینجا میخواستید پیاده بشید؟ به بیرون نگاه میکنه و میگه بله ماشین رو کنار میبرم تا پیاده بشه حرکت که میکنم از توی آینه نگاه میکنم که پاش به کف پیاده رو میگیره و با زانو به زمین میخوره و به سختی همراه با مالیدن زانو بلند میشه .
چند خیابون که از اونجا رد میشم همچنان دارم به میزان اعتقادم فکر میکنم و اینکه این اعتقاد از روی عادتیه که از بزرگترهامون به ارث بردیم یا چیزیه که خودمون بهش رسیدیم
کاش یه نگاه دوباره با اعتقاداتمون بکنیم
همیشه در ذهن خودم درگیر این مسئله بودم که چرا این همه تفاوت در زندگی مردم وجود داره و چرا هیچ چیزی در این جهان به مساوات تقسیم نشده میگن زیاد در این خصوص فکر نکن که آخر کار جنون و دیوانگیه
+کمک کردن به دیگران حس خوبی به همه میده فرق نداره این کمک چی باشه میتونه حتی گرفتن دست یک نابینا یا کودک باشه که از خیابون ردش میکنی اما ... به نظرم باید شعور کمک گرفتن هم در اون ور این قضیه هم موجود باشه ..
دلگیرمیشم از اینکه صداقت با سادگی اشتباه گرفته بشه ...
دختر زیبا بود آنقدر زیبا که هنوز دست و راست از چپش را از هم تشخیص نمیداد هزار مدل خواستگار برایش می آمد.
ببین دختر نبینم فردا پس فردا تا یه اتفاقی بینتون افتاد شال و کلاه کنی بیای اینجا با لباس سفید رفتی با کفن برمیگردی
هنوز صدای پدر در گوشش بود نه اینکه از سر نصیحت و پدری اینکار را کند، نه میخواست یک نان خور از سرش کم کنه و به قول خودش میخواست برای خودش آقایی کند و بخورد و بخوابد و نفس راحت بکشد برای همین بود که هنوز پانزده سالش تمام نشده بود رخت عروسی را بزور تنش کرد آن هم به بهانه پولدار بودن خانواده خواستگار برای همین بود رفت دختری بیست سال از خودش جوانتر به همسری گرفت میخواست دور و برش را خلوت کند تا به کیفش برسد.
هنوز یک سال نشده عروس شده سهم هر شبش فحش و ناسزاست تازگی ها هم دستش را رویش بلند می کند با خودش میگوید خب هنوز خانه داری بلد نیستم حقم است اصلا هر بلایی سرش می آورد به خودش می گوید خب تقصیر خودم است بلد نیستم . نه اینکه با لباس سفید آمده و باید با کفن برگردد .
به گمانش امروز هیچ کس حال خوشش را ندارد شوهرش مقداری پول کف دستش گذاشته که لباس برای عروسی برادر شوهرش بخرد ذوق دارد برای کمی خوشی و هلهله پول را که میشمارد میبیند شاید یک شال هم نتواند بخرد میگوید اشکال نداره خب حتما دست و بالش خالیه من که لباس دارم، شب که شوهر را در کت و شلوار گرانقیمت میبیند باز هم میگوید اشکال نداره خب عروسی برادرشه .
صدای سازو و موسیقی گوشش را پر میکنه میره لیوانی آب بخوره لیوان رو که نزدیک لبش میاره تنه ای محکم میخوره و پخش زمین میشه خوب که نگاه میکنه دو به شک میشه که این شوهرشه یا یکی دیگه ، مرد تلو تلو خوران به وسط میهمان ها میره معلومه حسابی زیاده روی کرده با خودش میگه خب حتما به زور بهش دادن بخوره .
صدای موسیقی تند تر میشه همچنان تنها در گوشه سالن نشسته شوهرش هر چند دقیقه یکبار دست دختری رو میگیره و برای همراهی در رقص به وسط سالن میبره و اینقدر صورت رو نزدیک دخترها میکنه که انگار داره توی گوششون زمزمه میکنه
اشک گوشه چشم زن منتظر یک تلنگره با خودش میگه خب تقصیر منه که نتونستم زن خوبی برای شوهرم باشم...
یک عادتهایی توی زندگیمون وجود داره که جدای از خوب بودن یا بد بودنشون به نوعی بهشون وابسته شدیم ، کسی رو میشناسم که در خوشنویسی و ابداع روشهای جدید نوشتن استعداد بالایی داشت اما یک روز بر اثر حادثه ای دستش معیوب شد و مجبور شد که قلم را کنار بگذارد تا مدتها اثرات روانی این حادثه گریبانگیرش بود و یاس و ناامیدی وجودش را فرا گرفته بود روزی به همراه چند دوست به دیدارش رفتیم و پای درد دلش نشستیم و ساعتی آه وناله اش را شنیدم بعد از اینکه ملاقاتمان تمام شد با دوستان به این نتیجه رسیدیم که فلانی اگر به همین منوال پیش برود یک سال هم دوام نمی آورد و قرار گذاشتیم جهت بازگشتش به زندگی حداکثر تلاشمان رو بکنیم و نتیجه این شد که بعد از مدتها رفت و آمد و قربان صدقه رفتن و امید دادن دوست خوشنویسمان مصمم شد با دست دیگر شروع به نوشتن کند هرچند ابتدای کار بسیار فاجعه آمیز بود ولی حالا که چند سالی از شروع تمرین میگذرد به جرات میتوانم بگویم اگر زیبایی نوشته با دست غیر تخصصی زیبا تر از دست قبلی نباشد قطعا کمتر نیست آنچه از نوشتن چند سطر بالا به دنبالش بودم این بود وابستگی بیش از حد و تکیه بر یک ستون ما را از استعداد های دیگرمان دور میکند
ما میتونیم شگفت انگیز باشیم
+دوستانی که رانندگی میکنند در یک جای خلوت تاکید میکنم خلوت با پای چپ پدال ترمز رو فشار بدن و نتیجه رو برام بنویسن (یه نوع عادت)