ASMANI

ASMANI

چه سکوتی تمام دنیا را فرا می گرفت اگــــــــر : هر کس به اندازه ی صداقتش حرف میزد ...!
ASMANI

ASMANI

چه سکوتی تمام دنیا را فرا می گرفت اگــــــــر : هر کس به اندازه ی صداقتش حرف میزد ...!

و من درختی کاجم در حسرتی هزار ساله؛ کاش سیب بودم یا خرمالویی

کودک انگشت بر دهان به دوچرخه سواری همسالانش نگاه میکند دلش ضعف میرود برای یک بار سوار شدن و دور زدن با یکی از این دوچرخه ها پدر چند سال است قول داده برایش یکی بخرد، پارسال که حتی تا مغازه حاج اصغر چرخ ساز هم رفته بودند و یک دوچرخه دست دوم قرمز رنگ هم قیمت گرفته بودند اما از سرشانسش  تیر آهنی در سر کار پدر به گوشه پایش میگیرد و شش ماه آزگار خانه نشینش میکند حالا خدا پدر صاحب کارش رو بیامرزد چند باری کمک خرجی بهشان رسانده بود،  آنقدر از مایه خورده بودند که دیگر ماه آخر با نان و آب روزگار میگذراندند

چند ماهی میشد پدر دوباره شروع به کار کرده بود چند روز اول را برای کارگری به چند جا سر زد متوجه شد که نه دیگر توان فله گی نداردیعنی این پای علیل دیگر جواب نمیدهد برای بیل زدن و کیسه سیمان به دوش گرفتن  ،از سر اجبار جعبه ای سر هم میکند و میشود سیگار فروش میدان شهر که هر سه چهار روز یک بار هم با ماموران شهرداری که با بساط کردنش در پیاده رو و خیابان مخالفند گلاویز میشودخب باید خرج زن وبچه اش را در بیاورد نمیشود که دزدی کند.

دستی بر سر کودک کشیده میشود سرش را که بالا میکند نگاه پر مهر پدر را میبیند ، با خودش میگوید خدا کند پدر رد نگاهم را بر روی دوچرخه ها ندیده باشد آنقدر برای خودش مرد شده که این چیزها را خوب میفهمد کاش اینقدر پول داشتم که وقتی همه اش را به بابا میدادم دیگر نیاز نبود که کار کند مگر پدر علی همین همکلاسیم نیست که همیشه خوشحال است و پز پولهای پدرش را به ما میدهد.

فردا که به مدرسه رفت شنید که پدر علی را به همراه قاچاق گرفته اند نگاه که به چشمان علی کرد همه اش بغض بود فقط یک تلنگر میخواست تابریزد و مدرسه را آب ببرد. شب که بابایش به خانه آمد دستش را گرفت و گفت بابا چه خوب است که ما پولدار نیستیم بابا دستی به سرش میکشد و باز هم قول میدهد که برایش دوچرخه بخرد و پسر ذوق میکند از قول دوچرخه ای که میداند هیچ وقت نمی خرد.


پدر

سالن ترخیص بیمارستان کمی شلوغه و مردم دائم در حال رفت و آمد هستن چشمم به مرد مسنی در گوشه سالن می افته چهره تیره و سوخته پیرمرد و دستان زمخت و بزرگش روی دسته ولیچر نشان از یک مرد کاری بودن در قدیم رو میده چند نفر اطرافش ایستاده با هم صحبت میکنن ولی نگاه پیرمرد به کف سالن دوخته شده و به حرفای آنها توجه نداره ، یکی از زن های کنار پیرمرد دهانش رو نزدیک گوشش میکنه و بلند بهش میگه که میخواهیم بریم خونه مرخصت کردن صدای نامفهوم پیرمرد و تکرار دوباره جمله برای پیرمرد نشان از سنگینی گوشش داره زن به هر زحمتی بود پیرمرد را متوجه موضوع میکنه و روی خودش رو به سمت مرد میانسالی که تازه به جمعشون اضافه شده بر میگردونه و میپرسه میتونیم بهش آبمیوه بدیم؟ مرد میگه بدید دیگه خلاصه خلاص و دستانش رو به نشونه تمام شدن چند بار به روی هم میاره و ادامه میده بلاخره ده درصد هم یه شانسه باید قبول میکردید بعدا پشیمون میشد زن درحالی که شانه پیرمرد رو فشار میده میگه همه بچه ها باید قبول کنن این عمل انجام بشه وقتی راضی نیستند نمیشه کاری کرد پسر جوانی به جمعشون نزدیک میشه و با نشان دادن چند ورق کاغذ میگه که کار ترخیص تموم شد بریم و همزمان ولیچر رو به سمت در خروجی هل میده پیرمردروی ویلچر که از کنارم میگذشت اشک در گوشه چشمش   برق میزد .

پدر نیاز نداره بشنوه حس میکنه

خدایا بالاتر از بهشتت نیز جایی هست ؟
برای این دستان پینه بسته، برای این کوه و تکیه گاه،
آری پدرم را می گویم …

کجا را وعده خواهی داد ؟


هوا را نشانم بده

ورق به ورق تن کاغذ رو سیاه میکنم ساعتی بعد تمام ورقها به تکه های ریز تبدیل شده اند انگار می ترسم کسی با خواندن این ورقها روحم را بخواند دستم را بالا می آورم و نگاهی به ریزه های کاغذ میکنم ، نکنه کسی بیا اینا رو بهم بچسبونه ، مشتم رو به هوا پرتاب میکنم بارش کاغذ سر و صورتم رو سفید میکنه دستم رو به زیر چونه میزنم و به فکر فرو میرم تا اونجا که ذهنم جا داره به عقب میرم به اونجا که بابا سه چرخه ای برام خریده و کلی برای بازی با اون ذوق دارم به کنده شدن یکی از چرخاش و خر و خر کشیدن سه چرخه با دو تا چرخ توی آسفالت کوچه که اعصاب همه رو خراب کرده به اونجا که همراه پدر داخل ماشینش نشستیم و من با تمام وجود به حرکات و رانندگی پدر خیره شده ام و دوست دارم هرچه زودتر منم رانندگی کنم بچه پنج ساله ای که با پرویی به پدرش میگه بابا وقتی مردی ماشینت رو میدی به من و پدری که با لبخند حرفم رو تائید میکنه اونقدر عقب میرم که  خودمو در آغوش مادر حس میکنم بچه ای که میخوان از شیر بگیرنش و سر ناسازگاری داره و انگار دارن تمام دنیاشو ازش میگیرن، میخوام به عقب تر برم اینقدر عقب  که تصمیم میگرفتم به دنیا نیام خودمو قانع میکردم که اتفاق خاصی قرار نیست توی این دنیا بیفته همه میان بزرگ میشن یه عده ظالم میشن یه عده مظلوم یه عده پولدار میشن یه عده فقیر یه عده خاص میشن و یه عده عام و همچنان این چرخه ادامه داره احساس می کنم ساز ناکوک این زندگی گوشهای بسیاری رو داره آزار میده ...
کو مردی که رهایمان کند...

http://s5.picofile.com/file/8172969926/10.jpg

خواب می بینی که می آید بوی حوا

نفس بکش، نفس بکش،نفس..
دکتر سرش را تکان میدهد..
پرستار عرقش را از روی پیشانی پاک میکند..
و من میبینم کوه های سبز روی مانیتور،کویر میشوند!
"گروس عبدالملکیان"


همه جا تاریک است تاریکتر از آنی که بتوان حدس زد دستم را جلوی چشمانم میگیرم اما باز هم تاریکی غالب است به گمانم کور شده ام ،دلم میلرزد هراسان دست بر سر و چشمانم میکشم، آه ،کلاهی که دیشب پدرم بر روی سرم کشیده بود اینچنین همه جا را تاریک کرده بود،هنوز مثل چند ماه گذشته بیمار بودم و پدر هزار ترفند را بر رویم اجرا میکرد تا بیماریم کاهش یابد به گمانم کلاه را تا سرم سرما نخورد.

سر شب باز میهمان دکتر هندی و نسخه اش بودم از دکتر ایرانی که برایم داروهای بدی تجویز کرده بود گله میکرد ، پسرم کلاس چندمی ؟ این را دکتر می پرسد، لهجه اش عجیب بود و در ذهن خودم او را با بازیگران هندی سینما مقایسه میکردم زمین تا آسمان فرق میکرد بیشتر شبیه نقش  منفی های آنها بود _ کلاس چهارم دبستان دکتر ، پدرم بجای من پاسخ داده بود _ کیسه ی بزرگ دارو بر روی تاقچه خانه کنار دیگر داروها جا میگیرد بی بی با ته لهجه عربی و به فارسی میگوید حبیبی برایت شیر ریخته ام ، لیوان برایم خیلی سنگین شده انگار چندین کیلو وزن دارد قاشقی را امتحان میکنم باز هم همین حس را دارم رنگ از چهره ام میرود پدر را با نگاه ملتمس میخوانم تجویزش عرق نعنایست که در مواقعی که دیگر نمی داند چه کند به خوردم میدهد و کلاه پشمی بر سرم میگذارد و به بستر خواب راهنمائیم میکند _ مقاومت میکنم آخر به معلمم قول داده ام مشقهایی را که هر روز به بهانه اینکه دفترم را فراموش کرده ام همراه بیاورم، به مدرسه ببرم از اول سال یک خط هم ننوشته ام و معلم بخاطر بیمار بودنم با من مدارا میکند دفتر را باز میکنم سفیدی دفتر توان از دستم میگیرد کلی مشق ننوشته دارم _ در خانه غوغایست همه فریاد میزنند رنگها در هم می آمیزند و صحنه ها تکرار میشوند دلم از این همه هیاهو ریش میشود از خواب می پرم باز مشق را ننوشته خوابم برده ، همه جا تاریک است تاریکتر از آنی که بتوان حدس زد.