ASMANI

ASMANI

چه سکوتی تمام دنیا را فرا می گرفت اگــــــــر : هر کس به اندازه ی صداقتش حرف میزد ...!
ASMANI

ASMANI

چه سکوتی تمام دنیا را فرا می گرفت اگــــــــر : هر کس به اندازه ی صداقتش حرف میزد ...!

اعتقاد


آقا ببخشید

سرم رو که بلند میکنم زن جوان رو از پشت شیشه ماشین که نصفه آوردمش پایین نگاه میکنم

آقا میشه منو تا درب اورژانس برسونید؟

اورژانس چند خیابون پایین تره و ده دقیقه ای پیاده زمان میبره تا به اونجا رسید با خودم میگم حتما بیمار بد حالی اونجا داره که این درخواست رو میکنه

با حرکت سر بهش جواب مثبت میدم و چند متر پایین تر پا روی ترمز میگذارم

زن روی صندلی عقب میشینه و من دنده رو جا میزنم  و حرکت میکنم و همزمان صدای موزیک رو پایین تر میارم تا راحت باشه چند لحظه اول به سکوت میگذره و من سرم رو مستقیم به جلو گرفتم پا رو روی گاز فشار میدم که سریعتر برسیم

آقا شما به امام ها، امام حسین ،امام رضا ... اعتقاد دارید ؟

زن این سوال رو که می پرسه چشم بالا میارم و از داخل آینه نگاهش میکنم و به خاطرم میاد که چند روز پیش میهمان حرم امام رضا تو مشهد بودم و حال خوش اونجا برام تداعی میشه

آره اعتقاد دارم

خیلی  بهشون اعتقاد دارید؟

بهش میگم اندازه بضاعت و فهمم بهشون اعتقاد دارم و تا میاد حرف دیگه ای رو بزنه میگم اینجا میخواستید پیاده بشید؟ به بیرون نگاه میکنه و میگه بله ماشین رو کنار میبرم تا پیاده بشه حرکت که میکنم از توی آینه نگاه میکنم که پاش به کف پیاده رو میگیره و با زانو به زمین میخوره و به سختی همراه با مالیدن زانو بلند میشه .

چند خیابون که از اونجا رد میشم همچنان دارم به میزان اعتقادم فکر میکنم و اینکه این اعتقاد از روی عادتیه که از بزرگترهامون به ارث بردیم یا چیزیه که خودمون بهش رسیدیم

کاش یه نگاه دوباره با اعتقاداتمون بکنیم


روزی که مسلمان شدم

در یکی از این روزهای خدا و یکی از جاهای این سرزمین بندگانی برگزیده ، از ما و جمعی دیگر از دوستان ،امتحان مسلمانی گرفتند حمد و سوره مان را تست کردند تشهد و سلاممان را زیر ذره بین گرفتند و دو ماه آزگار تمرینمان دادند و درس مسلمانی خواندیم و امتحان مجددی دادیم و جمع دوستان بیست گرفته فارغ از اشتباهات قبلیمان شدیم و نو مسلمان ، گیجتان نکنم خب مگر میشود از این دو خط پرت وپلا بفهمید جریان چیست القصه اینکه وارد محیطی شدیم و ملایی از ما سوالات فوق را پرسید و ما همه جواب را فوت آب بودیم و مثل بلبل جواب دادیم بعد از دو ماه اقامت اجباری و امتحان مجدد وقتی نمرات بالای خودمان را دیدیم و با نمرات قبلی که خیلی پایین بودند مقایسه کردیم فهمیدیم که ملای قبلی هرچه گفته ایم بنده خدا نشنیده یا اشتباه شنیده و مجبور شده برای خالی نبودن عریضه ،نمره ای بدهد و برود به ملای جدید اعتراض میکنم که گویا حس کرده اید در این دو ماه ما را مسلمان کرده اید آخر مگر این آمار به درد آخرتتان هم میخورد که اینجا بنویسی بعد از آموزش شما و امثال شما ما مسلمان شده ایم ، نگاهی با گوشه چشم میکند و میگوید بررسی میکنیم به کارتان برسید ... باشد حاجی ممنون که مسلمانم کردی

عادت

یک عادتهایی توی زندگیمون وجود داره که جدای از خوب بودن یا بد بودنشون به نوعی بهشون وابسته شدیم ، کسی رو میشناسم که در خوشنویسی و ابداع روشهای جدید نوشتن استعداد بالایی داشت اما یک روز بر اثر حادثه ای دستش معیوب شد و مجبور شد که قلم را کنار بگذارد تا مدتها اثرات روانی این حادثه گریبانگیرش بود و یاس و ناامیدی وجودش را فرا گرفته بود روزی به همراه چند دوست به دیدارش رفتیم و پای درد دلش نشستیم و ساعتی آه وناله اش را شنیدم بعد از اینکه ملاقاتمان تمام شد با دوستان به این نتیجه رسیدیم که فلانی اگر به همین منوال پیش برود یک سال هم دوام نمی آورد و قرار گذاشتیم جهت بازگشتش به زندگی حداکثر تلاشمان رو بکنیم و نتیجه این شد که بعد از مدتها رفت و آمد و قربان صدقه رفتن و امید دادن دوست خوشنویسمان مصمم شد با دست دیگر شروع به نوشتن کند هرچند ابتدای کار بسیار فاجعه آمیز بود ولی حالا که چند سالی از شروع تمرین میگذرد به جرات میتوانم بگویم اگر زیبایی نوشته با دست غیر تخصصی زیبا تر از دست قبلی نباشد قطعا کمتر نیست آنچه از نوشتن چند سطر بالا به دنبالش بودم این بود وابستگی بیش از حد و تکیه بر یک ستون ما را از استعداد های دیگرمان دور میکند

ما میتونیم شگفت انگیز باشیم

+دوستانی که رانندگی میکنند در یک جای خلوت  تاکید میکنم خلوت با پای چپ پدال ترمز رو فشار بدن و نتیجه رو  برام بنویسن (یه نوع عادت)


و من درختی کاجم در حسرتی هزار ساله؛ کاش سیب بودم یا خرمالویی

کودک انگشت بر دهان به دوچرخه سواری همسالانش نگاه میکند دلش ضعف میرود برای یک بار سوار شدن و دور زدن با یکی از این دوچرخه ها پدر چند سال است قول داده برایش یکی بخرد، پارسال که حتی تا مغازه حاج اصغر چرخ ساز هم رفته بودند و یک دوچرخه دست دوم قرمز رنگ هم قیمت گرفته بودند اما از سرشانسش  تیر آهنی در سر کار پدر به گوشه پایش میگیرد و شش ماه آزگار خانه نشینش میکند حالا خدا پدر صاحب کارش رو بیامرزد چند باری کمک خرجی بهشان رسانده بود،  آنقدر از مایه خورده بودند که دیگر ماه آخر با نان و آب روزگار میگذراندند

چند ماهی میشد پدر دوباره شروع به کار کرده بود چند روز اول را برای کارگری به چند جا سر زد متوجه شد که نه دیگر توان فله گی نداردیعنی این پای علیل دیگر جواب نمیدهد برای بیل زدن و کیسه سیمان به دوش گرفتن  ،از سر اجبار جعبه ای سر هم میکند و میشود سیگار فروش میدان شهر که هر سه چهار روز یک بار هم با ماموران شهرداری که با بساط کردنش در پیاده رو و خیابان مخالفند گلاویز میشودخب باید خرج زن وبچه اش را در بیاورد نمیشود که دزدی کند.

دستی بر سر کودک کشیده میشود سرش را که بالا میکند نگاه پر مهر پدر را میبیند ، با خودش میگوید خدا کند پدر رد نگاهم را بر روی دوچرخه ها ندیده باشد آنقدر برای خودش مرد شده که این چیزها را خوب میفهمد کاش اینقدر پول داشتم که وقتی همه اش را به بابا میدادم دیگر نیاز نبود که کار کند مگر پدر علی همین همکلاسیم نیست که همیشه خوشحال است و پز پولهای پدرش را به ما میدهد.

فردا که به مدرسه رفت شنید که پدر علی را به همراه قاچاق گرفته اند نگاه که به چشمان علی کرد همه اش بغض بود فقط یک تلنگر میخواست تابریزد و مدرسه را آب ببرد. شب که بابایش به خانه آمد دستش را گرفت و گفت بابا چه خوب است که ما پولدار نیستیم بابا دستی به سرش میکشد و باز هم قول میدهد که برایش دوچرخه بخرد و پسر ذوق میکند از قول دوچرخه ای که میداند هیچ وقت نمی خرد.


پدر

سالن ترخیص بیمارستان کمی شلوغه و مردم دائم در حال رفت و آمد هستن چشمم به مرد مسنی در گوشه سالن می افته چهره تیره و سوخته پیرمرد و دستان زمخت و بزرگش روی دسته ولیچر نشان از یک مرد کاری بودن در قدیم رو میده چند نفر اطرافش ایستاده با هم صحبت میکنن ولی نگاه پیرمرد به کف سالن دوخته شده و به حرفای آنها توجه نداره ، یکی از زن های کنار پیرمرد دهانش رو نزدیک گوشش میکنه و بلند بهش میگه که میخواهیم بریم خونه مرخصت کردن صدای نامفهوم پیرمرد و تکرار دوباره جمله برای پیرمرد نشان از سنگینی گوشش داره زن به هر زحمتی بود پیرمرد را متوجه موضوع میکنه و روی خودش رو به سمت مرد میانسالی که تازه به جمعشون اضافه شده بر میگردونه و میپرسه میتونیم بهش آبمیوه بدیم؟ مرد میگه بدید دیگه خلاصه خلاص و دستانش رو به نشونه تمام شدن چند بار به روی هم میاره و ادامه میده بلاخره ده درصد هم یه شانسه باید قبول میکردید بعدا پشیمون میشد زن درحالی که شانه پیرمرد رو فشار میده میگه همه بچه ها باید قبول کنن این عمل انجام بشه وقتی راضی نیستند نمیشه کاری کرد پسر جوانی به جمعشون نزدیک میشه و با نشان دادن چند ورق کاغذ میگه که کار ترخیص تموم شد بریم و همزمان ولیچر رو به سمت در خروجی هل میده پیرمردروی ویلچر که از کنارم میگذشت اشک در گوشه چشمش   برق میزد .

پدر نیاز نداره بشنوه حس میکنه

زن ، مرد

مرد چشمش دو دو میزندکه مسافری پیدا کند تا قبل از اینکه سفره نان و پنیرش را برای شام پهن کند دور آخر را هم رفته باشد همیشه حرص این را میزند که همین یک دور همین یک دور، چشمش به زن می افتد که ساکی در یک دست و کودکی در بغلش خودش را کشان کشان به کنار خیابان میرساند سریع دنده عوض میکندو تا قبل از اینکه کسی از هم صنفی هایش مسافر نشان کرده اش را بلند کند خودش را به زن میرساند

خانم ، خانم ،کجا تشریف میبرید؟ زن نگاهی به ماشینش میکند و نظری به مرد می اندازد گویا دارد با خودش سبک سنگین میکند که راننده قابل اطمینان است یا نه ،آدرس میدهد و با تایید مرد خودش را درون ماشین می اندازد  مرد بسم الله می گوید و حرکت میکند ،گرما گونه های زن و بچه راسرخ کرده شیشه را پایین میکشد تا شاید باد کمی از گرمای تنش کم کند با هجوم گرما به صورتش پشیمان میشود و شیشه را بالا می کشد نگاهی به کودکش که بی حال از گرما نای گریه کردن هم ندارد می اندازد و با تکان دادن گوشه چادر بر روی صورت کودک میخواهد کمی خنکش کند تنها اتفاقی که می افتد جابجایی باد گرم بر روی صورت دخترکش هست ، سرش را به ستون ماشین تکیه میدهد و به فکر فرو میرود هنوز یک سال نشده که شوهرش را که برای کار به همین شهر آمده از دست داده و حالا خودش از سر نیاز مجبور شده پا جای پای شوهر مرحومش بگذارد و چرخ زندگیش را بچرخاند رئیس کارگاهی که شوهرش در آن کار میکرده موافقت کرده که استخدامش کند ، با صدای بوق و ترمز شدید خودرو به خودش می آید راننده در حال فحش دادن به عابری است که ناگاه وسط خیابان پریده بود مرد اصلا ملاحظه این را نمیکند که زن درون خودرویش نشسته و هرچه از دهانش در می آید بلند بلند میگوید

مرد دنده عوض میکند و زیر لب غری میزند با خوش فکر میکند این چه زندگی است که من دارم از صبح تاشب زور میزنم ولی انگار پولی که به دست می آورم آب میشود و به زمین میرود یا همه اش خرج بیماری می شود یا به قول خودش در گلوی ماشین میریزد

به مقصد که میرسند زن از دیدن وضعیت آنجا دلش میگیرد رو به مرد میکند که کرایه چقدر میشود ، مرد قیمتی بالا میدهد صورت سرخ زن سرخ تر میشود کاش قبل سوار شدن میپرسید که چقدر میشود، کرایه مورد طلب راننده نصف همه چیزی است که در کیف دارد ، مرد اخمهایش در هم میرود و چند تا بدو بیراه نثار زن میکند بعد نگاهش را به چشمهای زن میدوزد با دیدن چشمان زیبای  زن و صورت خوش فرمش اخمش  باز میشود ، نگاه مرد ، تاریکی وخلوت بودن اطراف خوف به دل زن میریزد دست در کیفش میکند و پول را به مرد میدهد و خودش را به بیرون ماشین می اندازد .

مرد دنده عوض میکند و گاز ماشین را میگیرد میرود و در دل خودش میگوید نمیدانم چرا هرچه در می آورم آب می شود و به زمین میرود.

یک روز خیلی معمولی

روشنایی چشمام رو اذیت میکنه با همون چشمای بسته و بین خواب و بیدار دارم با خودم فکر میکنم چرا امروز صبح اینقدر نورانیه گذشتن همین فکر از ذهنم کافیه که از جا بپرم وای خدای من نکنه ساعت موبایلم زنگ نزده و من خواب موندم هنوز گیجم و نمیتونم ساعت  رو تشخیص بدم ناچار نزدیک تر میشم بله حدسم درسته و نیم ساعتی بیشتر خوابیدم همین جور که با خودم غر میزنم که بابا مگه مجبوری شب اینقدر دیر بخوابی تمام کارهای اول صبح رو نکرده و کرده فرمالیته انجام میدم وبا عجله لباسم رو میپوشم و میرم سمت پارکینگ از ذهنم میگذره حالا خوبه ماشین هم روشن نشه بسم الله الرحمن الرحیم سویچ رو میچرخونم تنها صدایی رو که نمیشنوم صدای استارته، لعنت بر زبانی که بی موقع باز شود میدونم دیگه فایده نداره و پیاده میشم  به آژانس زنگ بزنم که پدر جان سحر خیز سر میرسه که چیه روشن نمیشه؟ بیا هولش بدیم میگم کم مونده بیام این ماشین رو هول بدیم همین دو زار آبرو رو هم ببریم میگه خب زنگ میزنم آژانس برو دم در ، از خدا خواسته میرم دم در خونه که رو به خیابونه و با چند تا سنگ ریزه شروع میکنم به پنالتی زدن به مورچه ها ، ای بابا این ماشین هم نیومد با خودم میگم چته امروز این همه غر میزنی موبایل رو از جیبم در میارم و به رئیس زنگ میزنم که کاری پیش اومده نیم ساعت دیر تر میرسم و خیال خودم رو راحت میکنم والا برا کی حرص بخورم همونجور که موبایل رو پایین میارم چشمم به یک  زن و شو هر و بچه که اون دست خیابون تو یک صف با فاصله هر کدوم یکی دو متر از هم دارن رد  میشن میفته خدای من نمیدونم این چه سیستمیه بعضی از مردا دارن خودشون جلو جلو میرن زن و بچه رو میندازن دنبالشون  هی عمو یکم شخصیت قائل باش برا این بدبخت البته اینو زیر لب میگم کی جراتشو داره بلند بگه ، با صدای بوق ماشین آژانس به خودم میام  و میرم سوار میشم و آدرس میدم آقا بی زحمت کمی سریعتر برید .

تو اداره به اندازه یک ورزشگاه آدم سلام علیک و دست و ماچ میدم و پشت میز جا میگیرم ای خدا چی میشه ما هم ساعت نه و ده نم نمک بیدار میشدیم و قدم زنان میومدیم سر کار ، به همین خیال باش سرم رو بر میگردونم چهره متبسم همکارم رو با یه لیوان چایی بالا سرم میبینم میگم بچه مگه آزار داری میپری وسط فکر آدم میگه فکرتو  جمع کن از این وسط بلندبلند فکر کردنم نوبره میگم من که خسیس نیستم تمام فکرای خوبم رو به اشتراک میزارم و سریع چایی رو از دستش میگیرم و ادامه میدم حالا لایک هم نکردی نکردی .

با صدای پچ پچ که از روبرو میومد سرم رو بلند میکنم یه دختر رو به مادر: مامان به همین بگم ؟ اشکال نداره؟ یه حسی بهم میگه عمداً این سوالات رو طوری از مادر میپرسه که من بشنوم دخترک میاد جلوتر ببخشید آقا مادرم مریضه رفته بودیم دکتر پولمون تموم شده میخوایم برگردیم خونه ... دیگه نمیزارم ادامه بده دست میکنم تو جیبم و اولین اسکناسی رو که دستم بهش میخوره میکشم بیرون و به سمتش دراز میکنم، حس آدم کم پیش میاد اشتباه کنه اینم تیپ جدید کسب درآمده، صدای دختر ذوق زده میشه نگاهم که بالا میره میبینم یه ایران چک پنجاه تومنیه ااااا این تو جیب من چی میکرد خودم خنده ام میگیره

تصمیم میگیرم تا خونه پیاده روی کنم اینم یه توفیق اجباری بوده که امروز نصیبم شده قدم رو بلند و سریع بر میدارم و به سمت خونه راه می افتم  چند تا خیابون که رد میشم تصمیم میگیرم کمی از توی کوچه پس کوچه میانبر بزنم وسطای خیابون میزنم به کوچه فرعی و چند قدم بیشتر نرفتم و که بعله دختر پسر بچه سال دست در دست هم در کنجی مشغول نجوای عاشقانه هستن فکر کنم سیزده چهارده سالی بیشتر ندارن منو که میینن پسر سرشو پایین میندازه دختره هم زل میزنه به چشمام از کنارشون رد میشم و تا لحظه آخر نگاه دختر پایین نیومد والا خوبه منتظر بود یه حرفی بزنم تا جوابمو بده ، زنگ خونه رو که فشار میدم دیگه حسابی خیس شدم اونم تو این گرما مردم هوس میکنن منم هوس کردم ولی خب بعد یه دوش آب سرد نظرم نسبت بهش مثبت شد

بابا کنار سفره شام با افتخار تعریف میکنه امروز یه بندگان خدایی گرفتار بودن کرایه ماشین نداشتن کمکشون کردم بهش میگم احیانا مادر و دختر نبودن؟ چشمای بابا از تعجب گرد میشه میگم مادرش هم مریض نبود ؟ بابا که دوزاریش افتاده میگه البته من میدونستم فقیر نیستن خواستم یه جوری خودمو از دستشون رها کنم حالا نکنه تو  گول خوردی؟ من: کی من؟ من که اصلا نگاهشون نکردم ،حالا بیام به بابا بگم چکار کردم تا یه هفته سوژه خنده واسش درست کنم

شب که سرمو رو بالش میزارم یادم میفته باطری واسه ماشین نخریدم خدا فردا رو به خیر کنه...



زمخت نباشیم



از : تهمینه میلانی


ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام می گفت:
نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.
دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله.
پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود .
صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد.
ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.
اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند.
برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.
آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.
من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم...
چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید.
پرسیدم:
برای چی این قدر اصرار کردی؟
گفت:
خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم:
ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.
گفت:
حالا مگه چی شده؟
گفتم:
چیزی نیست ؟؟؟ !!!
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت:
دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟
تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم !
پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد،
پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.
مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.
خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
پدر و مادرم هردو فوت کردند.
چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:
نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟
نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟!
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:
 "من آدم زمختی هستم"
زمختی یعنی:
ندانستن قدر لحظه ها،
یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،
یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها.
حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛
فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه...
میوه داشتیم یا نه...
همه چیز کافی بود:
من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک .
پدرم راست می گفت که:
نون خوب خیلی مهمه.
من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم،
اما کسی زنگ این در را نخواهد زد،
کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.
اما دیگه چه اهمیتی دارد؟
چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیت ش را می فهمی... 

اجباری

یه لحظه توجه کنید:


صحنه اول:


آشپز یک برنامه تلویزیونی رو در حال طبخ غذا یا شیرینی لطفاً تصور بفرمائید

مواد لازم: گوشت گوساله،کره،ادویه،نمک...

مجری:یک پیامک از بیننده محترمی داریم که میشه از گوشت استفاده نکنیم؟

آشپز: بله میشه

مجری:بیننده عزیزی پیامک دادن که میشه ادویه و نمک رو از این غذا حذف کنیم؟

آشپز: بله میشه


صحنه دوم:


آقای خانه: این قورمه سبزی رو که درست میکنی سبزیشو سرخ نکن

بانوی منزل: باشه

آقای خانه: اصلا سبزی و لیمو اضافه نکن خوشم نمیاد

بانوی منزل: باشه


ممنون از توجهتون


خواستم بگم تا حالا به این موارد برخورد کردید؟ آشپز در حال پخت غذایی به نام مثلاً ((گوشت گوساله کره ای)) با درخواست حذف این موارد روبرو میشه و ناچار برای حفظ برنامه موافقت میکنه ، ولی در نهایت چیزی که طبخ میشه رو باید گوشت گوساله کره ای نامید؟یا قورمه سبزی بانو ماهیت قورمه بودن خودش رو حفظ میکنه؟


آقا شما نباید اینجوری بخندی، خانم شما نباید سرتو بالا بگیری ، فلانی این چه لباسیه پوشیدی ، یارو تو حق نداری از این اسم استفاده کنی، اه این چه رنگیه شئونات رو زیر سوال میبره!  هی تو به چه حقی داری فکر میکنی؟


درنهایت از ماهیت من انسان چی باقی میمونه؟


من میزان لازم نمک وفلفلم رو خودم میخوام تعیین کنم لطفا هول ندید


دیوانه


دیوانه ای را میشناسم که در شلوغترین چهارراه شهر سوتی در دست می گیرد و هنگام عوض شدن چراغ به نشانه قرمز یا سبز شدن در آن می دمد و آنقدر کارش را خوب انجام می دهد که کلاه همیار پلیسی هدیه گرفته و گاهگاهی خودش به تنهایی در این چهارراه وظیفه پلیس را انجام میدهد ،بعضی وقتها که دقت میکنم متوجه میشوم هرازگاهی  دمیدن در سوت را چند ثانیه قبل از تعویض رنگ چراغ زودتر انجام میدهد (حالا منطقش چیست خدا میداند ) و اتومبیل ها چون به صدای هشدار سوت عادت دارند بدون توجه به اینکه چه کسی در سوت دمیده متوقف می شوند و بعد که نگاه میکنند با دیدن دیوانه نیششان تا بنا گوش باز میشود .

این روزها که به اطرافم نگاه میکنم دیوانگانی را در شمایل ولباس مشاغل گوناگون میبینم که هرکدام سوتی به عاریت گرفته و به صرف اینکه گمان میکنند کاری را بلدند در سوت خود میدمند و ما هم نیشمان تا بناگوش باز است...

باشد که صبح دولتمان بدمد...