ASMANI

ASMANI

چه سکوتی تمام دنیا را فرا می گرفت اگــــــــر : هر کس به اندازه ی صداقتش حرف میزد ...!
ASMANI

ASMANI

چه سکوتی تمام دنیا را فرا می گرفت اگــــــــر : هر کس به اندازه ی صداقتش حرف میزد ...!

یکی از دوستان صمیمی من افسر شرکت ملی نفت کش ایرانه الان به همراه همسر سوار یکی از تانکرهای ایران تو چین هستن چند دقیقه پیش که تلفنی باهاش صحبت میکردم خبر داد تو نزدیکیای سنگاپور قبل از رسیدن به چین دزدان دریایی بهشون حمله کردن البته اولین باره تو این منطقه دزدا به کشتی به این بزرگی حمله میکنن قبلاً همیشه خبر این حمله ها رو تو خلیج عدن و سومالی میشنیدیم دوستم تعریف میکنه که به همراه همسرش دو تا خانم دیگه (همسر کاپیتان کشتی و یه افسر دیگه) (کاپیتان و دو تا افسر ارشد می تونن همسرشون رو با خودشون به سفر ببرن) داخل کشتی بودن به محض حمله خانمها رو فرستادن داخل یک کابین و درهای نفتکش رو بستن و آژیر خطر رو به صدا در آوردن حالا حساب کنید اینا چه حالی دارن که خدای ناکرده خودشون که هیچ خانمهاشون دست دزدا نیفتن چون نفتکش هم تجاری محسوب میشه از اسلحه خبری نیست لذا به ناچار به زنجیر و چوب و این چیزا مسلح میشن حالا با آب و تاب تعریف کردن دوستم خودش داستانی داره بهش میگم خب چی شد میگه خب من شهید شدم و چند تا از بچه ها زخمی شدن   (شکلک زبون در آوردن) شکلکام کار نمیکنن خخخخ خلاصه اینکه دزدا با شنیدن همون صدای آژیر ترسیدن در رفتن پس نگران نباشد

مادری که غیب شد...

نیمه شب است و چشمانم سنگین شده صدای فردوسی پور که در حال گزارش فوتبال لیگ اسپانیاست هم نتونسته خواب رو از سرم بپرونه با خودم میگم فردا نتیجه بازی رو از اینترنت میگیرم و همزمان ریموت رو به سمت تلویزیون نشانه می رم و خاموشش میکنم سکوت ناگهانی حس خواب رو بیشتر میکنه بلند میشم به سمت اتاق خواب حرکت میکنم هنوز دستم به دستگیره در نرسیده صدای زنگ موبایل تو گوشم میپیچه ، این وقت شب کی می تونه باشه اینو به خودم میگم و همزمان جواب موبایل رو میدم الو  صدای آشنایی سلام میده ، جواب می دم سلام نیلوفر خوبی ؟( نیلوفر دختر هجده ساله یکی از بستگان در حال آماده شدن برای کنکور و به قول خودش فقط دندانپزشکی اونم دانشگاه معتبر ) با تعجب و به شوخی میگم فکر کنم باتری ساعتت تموم شده ، برخلاف همیشه که با یه مزه کوچیک قهقهه اش به آسمون میره اینبار صدای هق هقش به گوش رسید

نیلو اتفاقی افتاده؟ حالت خوبه؟ جواب نمی ده یعنی گریه بهش امون نمیده که جواب بده چند دقیقه ای سکوت میکنم تا آروم بشه و منم به صدای گریه اش گوش میدم  بعد از مدتی بریده بریده صداش در میاد

علی

جانم ، اینو آروم بهش میگم و سعی میکنم تا حس آرامش رو بهش منتقل کنم

علی میتونی مامانم رو ظاهر کنی؟ این بار برای همیشه غیب شد

دستم خشک میشه و بدنم یخ میزنه گوشی برام سنگین شده ، یعنی تموم شد؟

تموم شد.

خواب از سرم پریده گوشی رو به کناری میندازم و میرم توی پذیرایی و روی مبل لم میدم و سرم رو به عقب میدم و به سقف سفید خونه خیره میشم ، زمان مرا با خودش به گذشته میبرد

شش هفت بچه قد و نیم قد دور و برم با چشمانی گرد شده به دستانم زل زده اند عمه با خنده به بقیه میگه هیشکی مثل علیرضا نمی تونه این وروجکها رو چند ساعت یه جا ساکت نگه داره ، راست میگفت همیشه ترفندی معجزه وار برای بچه ها در آستین داشتم مخصوصاً که میدونستم از تردستی و شعبده بازی خوششون میاد چند مدل تردستی یاد گرفته بودم و وقت و بی وقت براشون یه شوی زنده اجرا میکردم

نگاه کنید الان میخوام این دستمال رو غیب کنم و در چند ثانیه دستمال توی دستم ناپدید میشه و بچه ها کلی ذوق میکردند مخصوصاً نیلوفر ده ساله که تا پنج شش باربرایش دستمال رو غیب نمیکردم ول کن نبود و چون سنش از بقیه بچه ها کمی بیشتر بود برایش قابل هضم نبود که این دستمال به این راحتی ناپدید بشه و همیشه درصدد پیدا کردن راهی بود که مچ منو بگیره و راز این کار رو بفهمه این بار بعد از هفت بار غیب کردن دستمال گفت اگه بتونی مامانمو غیب کنی حرفتو باور میکنم

نیلوفر مامانت بزرگه کمی سخته

آهان پس همش کلکه

باشه ولی باید مامانت راضی باشه که این کار رو کنم ، هنوز جمله ام تمام نشده بود که به سرعت به سمت مادر رفت و با هزار التماس کشون کشون به اتاق آوردش منم هر چی برای مامان نیلوفر ابرو بالا می انداختم که قبول نکنه فایده نداشت شیطون به جلدش رفته بود و واسه اذیت کردنم گفت باشه من حاضرم غیب بشم

در نهایت بیخ گوشش گفتم اگه همکاری نکنی دیگه با بچه ها کاری ندارم و خودتون باید ساکتشون کنید ، سریع طرحی برای این کار ریختم و به کمک خواهر و یک چادر مادر نیلوفر رو در گوشه ای پنهان کردیم طوری به نیلوفر ظاهر قضیه رو نشون دادیم که باورش شد واقعاً این کار انجام شده

چند سال بعد دیگه دستم برای نیلوفر رو شده بود ولی اصلاً به رویم نمی آورد و هر وقت که مشغول سرگرم کردن بچه ها بودم و کار گره میخورد به کمکم می آمد و با لبخند حرفهایم رو تایید میکرد.

دیگه بزرگ شده بود

بارها از دغدغه ها و آرزوهایش در زندگی برایم سخن میگفت و من متعجب که چقدر بیشتر از سنش می فهمد

روزی که خبر بیماری مادرش را به من داد برای آرامشش چیز تازه ای نداشتم آنقدر میفهمید که تنها یک معجزه می توانست ناجی اش شود از این دلخور بود که چرا پدر و مادرش اینقدر موضوع را دیر به او گفته اند ، به بهانه اینکه به درسش لطمه نخورد خبر را ماه ها از او پنهان کرده بودند ، می گفت لحظه لحظه هایی را که باید به چشمان مادرم خیره می شدم و جزء جزء چهره اش را در حافظه ام ذخیره کنم از من گرفتند...

از روی مبل بلند میشوم و سراغ شیر آب می روم شاید جرعه ای آب این بغض را پایین ببرد

مادری که اینبار واقعاً غیب شد...



http://s4.picofile.com/file/8172490384/%D8%A8%D8%BA%D8%B6_Blue_Eyes.jpg