چند وقت پیش داشتم یک مجله رو سر گذروندن وقت ورق میزدم که به یک نوشته و در حقیقت یک خاطره از حامد بهداد که به مناسبت فوت پدرش نقل کرده بود برخوردم یه نکته های جالبی تو این خاطره دیدم بد ندیدم اینجا عین خاطره رو نقل کنم .
سوم دبیرستان که بودم در دانشگاه قبول شدم. دستگاه ویدیوی خانگیمان را فروختیم تا شهریهی رزرو دانشگاه را بپردازیم. سال چهارم دبیرستان با پدرم قهر بودم. مردی که امروز میفهمم منبع لایزال عشق به خانوادهاش بود. آن روزها همه چیز بین من و پدرم خاموش شده بود؛ نه صحبتی بود و نه روی خوشی. بیشتر وقتم را با برادر کوچکم حسام و رفقایم میگذراندم. چشم و گوشمان هم یواش یواش داشت باز میشد. وسایلم را در چمدان جمع کرده بودم و کتابهایم را هم در یک کارتن گذاشته بودم تا با خودم ببرم تهران. روز رفتن رسیده بود. به آژانس زنگ زده بودم تا با ماشین بروم ایستگاه قطار. آن روز وانت پدرم پر از اجناسی بود که باید تحویل میداد و دیرش شده بود. داشتم بیخداحافظی میرفتم که پدرم صدایم کرد و گفت ما هنوز با هم حرف نزدیم، صبر کن تا با هم صحبت کنیم. نشستم و چشمم را به زمین و اطراف دوختم تا حس بد خودم را از چشمان پدرم دور نگه دارم. نصیحتم کرد و ده مورد را به من گفت که مهمترین درسهای زندگیام شد. اولیش این بود که شب به شب جورابهایت را بشور. دومیش این بود که به خانهی مردم نرو. بعد گفت مردم از درون شکمت خبر ندارند اما ظاهرت را میبینند، همیشه به حمام برو تا تمیز باشی. بعد راجع به استقلالم صحبت کرد که چگونه میتوام کار کنم تا پول دربیاورم و سیر بشوم. آخرین تلاشهای پدری بود که داشت از پسرش جدا میشد. گفت من هرکاری میکنم تا شهریهی دانشگاه را به تو بدهم اما زندگیات را چهکار میکنی؟ گفتم ماهی ده هزار تومان به من بدهید. گفت حامد تهران دریا است، با ده هزار تومان میخواهی چه کار کنی؟ گفتم با پنج هزار تومان یک اتاق اجاره میکنم و با بقیهاش زندگیام را میچرخانم. من تابستانها همیشه به تهران میرفتم و تهران را دوست داشتم. صحبتهای پدرم تمام شد و من فقط حرفهایش را شنیده بودم. با وجود اینکه دیرش شده بود خودش من را به ایستگاه قطار رساند. در ماشین هم سکوت بین ما حاکم بود. وسایلم را تا دم قطار آورد. موقع خداحافظی با خودم گفتم که دیگر لزومی ندارد این دم رفتن بداخلاق باشم. با پدرم روبوسی کردم و سوار قطار شدم. رفتم در کوپه نشستم و سرخوش از رفتن بودم. اشتیاق آینده ترس آدم را از بین میبرد. قطار که راه افتاد تازه یاد میزانسن قدیمی دست تکان دادن مردم افتادم. انگار که صاعقه خورده باشد به سرم و چیزی مانند اره برقی افتاده باشد به وجدانم. گفتم نکند پدرم آخرین لحظه منتظر من است تا برایم دست تکان بدهد. با وحشت از جایم بلند شدم و از کوپه خارج شدم. از یک سالن دویدم و به پنجرهی سالن بعدی رسیدم و پدرم را دیدم که دارد سرک میکشد تا من را درون قطار پیدا کند. من هی میرفتم و میزدم به شیشهها تا صدایش کنم، اما صدای قطار نمیگذاشت که بشنود. آخر سر محکم به یکی از پنجرهها زدم و بالاخره من را دید. آن لحظه جهان برایم اسلوموشن شد. ناگهان متوجه چشمهای مظلوم این مرد قوی و رستم زندگیام شدم. دیدم با یک نگرانی وصفناپذیری برایم دست تکان میدهد و به موازات قطار تند تند حرکت میکند. مدام دست تکان میدادم و میگفتم که شما بروید و نگران من نباشید. اولین بار آنجا خطوط پیری را در صورت پدرم دیدم. آنجا مهمترین لحظهیزندگیام بود که با پدرم آشتی کردم و روی تمام عقدههای بیموردی که جامعه بر روح خانوادهی ما وارد کرده بود، غبار محبت نشست. آنجا اولین بار بود که خطوط شکست را در صورت پدرم دیده بودم و زدم زیر گریه. خیلی گریه کردم. بعدها شنیدم که پدرم هم گریه کرده. داشتم گریه میکردم که چشمم افتاد به گنبد اما رضا(ع). خیلی دعا کردم و خانوادهام را سپردم به امام رضا. رابطهی ما از آن لحظه عوض شد.
مرغ دریایی آواز خواند و کودک نشنید
سپس کودک فریاد زد :خدایا با من حرف بزن
رعد در اسمان پیچید اما کودک گوش نداد
کودک نگاهی به اطرافش کرد گفت خدایا پس بگذار ببینمت
ستاره ای درخشید ولی کودک توجه ای نکرد
کودک فریاد کرد خدایا اااااااا به من معجزه ای نشان بده
ویک زندگی متولد شد اما کودک نفهمید
کودک با ناامیدی گریست
خدایا با من در ارتباط باش بگذار بدانم اینجایی
بنابراین خدا پایین امد و کودک را لمس کرد
ولی کودک پروانه را کنار زد و رفـــــــــــت.....
توی تنهایی یک دشت بزرگ
که مثل غربت شب بی انتهاست
یه درخت تن سیاه سربلند
آخرین درخت سبز سرپاست
رو تنش زخمه ولی زخم تبر
نه یه قلب تیر خورده نه یه اسم
شاخه هاش پر از پر پرنده هاست
کندوی پاک دخیل و طلسم
چه پرنده ها که تو جاده کوچ
مهمون سفره ی سبز اون شدن
چه مسافرا که زیر چتر اون
به تن خستگیشون تبر زدن
تا یه روز تو اومدی بی خستگی
با یه خورجین قدیمیه قشنگ
با تو نه سبزه نه آینه بود نه آب
یه تبر بود با تو با اهرم سنگ
اون درخت سربلند پرغرور
که سرش داره به خورشید میرسه منم منم
اون درخت تن سپرده به تبر
که واسه پرنده ها دلواپسه منم منم
من صدای سبز خاک سربی ام
صدایی که خنجرش رو بخداست
صدایی که تو ی بهت شب دشت
نعره ای نیست ولی اوج یک صداست
رقص دست نرمت ای تبر بدست
با هجوم تبر گشنه و سخت
آخرین تصویر تلخ بودنه
توی ذهن سبز آخرین درخت
حالا تو شمارش ثانیه هام
کوبه های بی امونه تبره
تبری که دشمنه همیشه ی
این درخت محکم و تناوره
من به فکر خستگی های پر پرنده هام
تو بزن، تبر بزن
**
شاعر : ایرج جنتی عطائی
نذر کرده ام
یک روزی که خوشحال تر بودم
بیایم و بنویسم که
زندگی را باید با لذت خورد
که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد .
یک روزی که خوشحال تر بودم
می آیم و می نویسم که
" این نیز بگذرد "
مثل همیشه که همه چیز گذشته است و
آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است.
یک روزی که خوشحال تر بودم
یک نقاشی از پاییز میگذارم ،
که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست
زندگی پاییز هم می شود ،
رنگارنگ ، از همه رنگ ، بخر و ببر!
یک روزی که خوشحال تر بودم
نذرم را ادا می کنم
تا روزهایی مثل حالا
که خستگی و ناتوانی
لای دست و پایم پیچیده است
بخوانمشان و یادم بیاید که
هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد
و هیچ آسیاب آرامی بی طوفان.
مهدی اخوان ثالث
حسن باران این است
که زمینیست، ولی
آسمانی شده است
و به امداد زمین میآید
حسن باران این است
که مرا میبرد از خویش به عشق
و مرا برمیگرداند از عشق به خویش
شعر میخواند در گوش من
آرام
آرام
"شادروان مجتبی کاشانی (سالکــــــ) "
انسان پدیده ای غریب است : به فتح هیمالیا می رود
به کشف اقیانوس آرام دست میابد ، به ماه و مریخ سفر می کند
تنها یک سرزمین است که هرگز تلاش نمی کند آن را کشف کند
و آن دنیای درونی وجود خود است . . .