ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
سالن ترخیص بیمارستان کمی شلوغه و مردم دائم در حال رفت و آمد هستن چشمم به مرد مسنی در گوشه سالن می افته چهره تیره و سوخته پیرمرد و دستان زمخت و بزرگش روی دسته ولیچر نشان از یک مرد کاری بودن در قدیم رو میده چند نفر اطرافش ایستاده با هم صحبت میکنن ولی نگاه پیرمرد به کف سالن دوخته شده و به حرفای آنها توجه نداره ، یکی از زن های کنار پیرمرد دهانش رو نزدیک گوشش میکنه و بلند بهش میگه که میخواهیم بریم خونه مرخصت کردن صدای نامفهوم پیرمرد و تکرار دوباره جمله برای پیرمرد نشان از سنگینی گوشش داره زن به هر زحمتی بود پیرمرد را متوجه موضوع میکنه و روی خودش رو به سمت مرد میانسالی که تازه به جمعشون اضافه شده بر میگردونه و میپرسه میتونیم بهش آبمیوه بدیم؟ مرد میگه بدید دیگه خلاصه خلاص و دستانش رو به نشونه تمام شدن چند بار به روی هم میاره و ادامه میده بلاخره ده درصد هم یه شانسه باید قبول میکردید بعدا پشیمون میشد زن درحالی که شانه پیرمرد رو فشار میده میگه همه بچه ها باید قبول کنن این عمل انجام بشه وقتی راضی نیستند نمیشه کاری کرد پسر جوانی به جمعشون نزدیک میشه و با نشان دادن چند ورق کاغذ میگه که کار ترخیص تموم شد بریم و همزمان ولیچر رو به سمت در خروجی هل میده پیرمردروی ویلچر که از کنارم میگذشت اشک در گوشه چشمش برق میزد .
پدر نیاز نداره بشنوه حس میکنه
سلام
پنج سال اخر عمر پدربزرگم رو بخاطر آوردم
خیلی دلم براش تنگ شده کاش الان تو این وضعیت بحرانی خانواده بابابزرگ بود
البته خدا رو شکر که نیست غم ازدست دادن نوه مثل مادربزرگ کمرشو بشکنه بعدشم خدا رو شکر که پیش خداست مطمئنم بابابزرگ از دختر خاله استقبال کرده و نمیذاره نوه اش احساس تنهایی کنه هر دو رو به خدا سپردم خدای مهربون ازشون مراقبت میکنه ببخشید کامتنم ربطی به پست نداشت خب امروز دومین پنجشنبه ایه که صدای خنده های دختر خاله تو خونه نمی پیچه اگه دوست داشتی تایید نکن زیادی غمگینه نه ؟
سلام
خورشید پدر بزرگ و مادر بزرگ ها برکت خونه هستن متاسفم واسه کسایی که فقط رنج نگهداری اونها رو میبینن من از نعمت پدر بزرگ محرومم ولی مادر بزرگی دارم که ستون خونه است همه بچه ها سر بودنش تو خونشون دعوا دارن /
واسه دختر خاله هم متاسفم واقعا سخته و چقدر ناگهانی و باور نکردنی
سلام چی بود چه مریضی داشت اخی



میشه اینقدر در مورد بیماری پدر نگین دل من بدجوری میشکنه دل ندارم هیچ پدری رو مریض ببینم
دیروز تو خیابون یه پدر لاغر ومریض که ماسک زده بود وموهاش ریخته بود دیدم دیشب تاصبح خوابم نبرد از ناراحتی
به نظر شما خدا چرا پدرها رو مریض میکنه اخه چرا دلش میاد؟؟!!
تازه تنها مخاطب وبم پدرمه...
سلام
به خاطر سن بالا نمیتونستن براش کاری کنن خانواده اش از یک طرف نمیتونستن ریسک عمل رو قبول کنن از طرفی هم دلشون نمی اومد همینجور رهاش کنن/
ما میایم وبت رو میخونیم چغندر محسوب میشیم آیا؟
سلام بر شما دوست عزیزم...

واقعا غم انگیز بود...
الان از خونه بابابزرگم دارم برات نظر میذارم...خواهش می کنم برای سلامتی همه پدر بزرگ مادربزرگا دعا کن...مخصوصا مادربزرگ من که یه کم ناخوشه...
موفق باشی
سلام آقا محمد عزیز

قدر پدر بزرگ و مادر بزرگتون رو بدونید/ و امیدوارم هرچه زودتر مادر بزرگ لباس عافیت بپوشه و سالم و سرحال در کنارتون باشه
سلام

نه بابا چغندر چیه مزاح می فرمایید
سلام

نه بابا این چه حرفیه مزاح می فرمایید دیگه
سلام مجدد
بعله مزاح میفرمایم
سلام
خخخخ
فکر کردم کامنتم نیومد واسه همین دوبار فرستادم
چغندرررررررررررررررررررررر

بار دوم حذفش کردی ها خیال کردی نمیفهمم
پدر ها خیلی زود حس می کنن چه خبره. و هیچ وقت نمیشه پیچوندشون :)))
اصن نمی دونم با خدا چه بده و بستونی دارن از این حسا بهشون داده خدا. والله.
سایه شون مستدام.
بعد اینکه وبلاگت با گوشیم دیر باز میشه واسه همین دیر اومدم.
سلام
همینطوره / در مورد وب هم متاسفانه به خاطر عکس ها وب سنگینه و کلا واسه همه دیر باز میشه الان چند روزی میشه مطالب بدون عکس میزارم شاید فرجی بشه