ASMANI

ASMANI

چه سکوتی تمام دنیا را فرا می گرفت اگــــــــر : هر کس به اندازه ی صداقتش حرف میزد ...!
ASMANI

ASMANI

چه سکوتی تمام دنیا را فرا می گرفت اگــــــــر : هر کس به اندازه ی صداقتش حرف میزد ...!

قیمت زندگی


تا حالا شده با خودمون خلوت کنیم و مرد و مردونه  بپرسیم که چه چیزی از این زندگی میخواهیم ، اصلا یقه ما دست زندگیه یا یقه اون دست ما؟ پول و ثروت،زندگی شاد ،عشق، سلامتی ... خب لیست درخواست هامون رو ارائه دادیم اما کی میخواد اونو برآورده کنه؟شاید جادوی کائنات همون بازاری که چند سالی میشه دامنگیر جامعه شده ، البته خیلی ها عقیده دارن برای رسیدن به اینها باید یک عمر تلاش کرد، فعلا با راه و روشش کاری نداریم.

چند روز قبل کنار دوستی که تحویلدار بانکه نشسته بودم و او در حالی که داشت پول مشتری رو می شمرد از آرزوهاش و اینکه پانزده بیست سال دیگه بازنشسته بشه و نفس راحتی بکشه و کلی برای خودش تفریح کنه صحبت میکرد ، با یک حساب سرانگشتی فهمیدم در 59 یا 60 سالگی موعد بازنشستگیش فرا میرسه پیش خودم فکر میکنم که توی شصت سالگی چه تفریحاتی واسه این سن مناسبه چند تا دوست داریم چه غذاهایی ممنوعه ، نتیجه مقداری ناامید کننده بود در بهترین حالت ،کلی ممنوعات و ملاحظات برای همچین سنی وجود داره ، به دوستم میگم چرا همین الان به تفریحاتت نمیرسی در جوابم میگه الان وقت ندارم میخوام پول جمع کنم تا اون وقت هر چی بخوام فراهم بشه و هر وسیله ای رو که خودم یا همسرم دوست داشته باشیم بخرم اونوقت دیگه زندگیمون کامل میشه ، لبخندی زدم و براش آرزوی موفقیت کردم .

-یاد عمه جانم افتاده بودم که بعد از 40 سال زندگی مشترک با همسر هر وقت برای خرید جهیزیه ای برای یکی از 4 دخترش به بازار میرفت تکه ای هم برای خودش میخرید و شوهر عمه ای که با درآمد بالا همیشه با خنده برایم مثالی میزد که پسرش روزی به او گفته اگر فلان وسیله را برای منزل بخرم زندگیم کامل میشود و هنوز نمیداند من بعد 40 سال با کلی خرید هنوز از نظر همسرم نتوانسته ام زندگیم رو کامل کنم - می ترسم دوستم در 60 سالگی و بازنشستگیش تمام پولهایش رو صرف دوا و درمان کند و حسرت روزهای از دست رفته را بخورد.


راستی ما چند سال دیگر بازنشسته میشویم؟...



عشق


سلام

بعضی محبت ها و عشق ها چنان از اعماق وجود برمیاد که انسان متحیر میمونه این چه نوع عشق و محبتیه ذهنتونو دور نبرم اینجا منظورم عشق بین دو جنس مخالف نیست اصلاً بزارید از اول بگم امروز عصر توی خیابون شریعتی داشتم قدم میزدم که چند متر مونده به بیمارستان مفید یه کوچولویی رو دیدم که توسط مادرش روی صندوق عقب یه خودرو گذاشته شده بود و با شکلک براش ادا در می آورد و کودک از شدت سرخوشی و هیجان قهقهه میزد و ناخودآگاه این حرکتش حس خوبی رو بهم منتقل میکرد کودک پشتش به من بود جلوتر اومدم تا اون کوچولو رو بهتر ببینم نگاهم به چشمان پر از عشق مادر افتاد ولی یه جور غم رو میشد از اون چشمها حس کرد دیگه کاملاً به اونها نزدیک شده بودم که کودک روی خود رو به سمت من کرد یک لحظه شوکه شدم اون چیزی رو که میدیدم یه کودک با سر بزرگ و چشمان از حدقه در اومده بود که زیرشون کبود شده بود سرمو انداختم پائین و به راهم ادامه دادم  با خودم میگفتم خدایا این دیگه چه جورش بود کمی که دور شدم ایستادم و دوباره اونها رو نگاه کردم که همچنان در حال بازی با هم بودند نمیدونم این حس مادری چه حس قوی ایه که این همه زشتی رو نادیده میگیره و تمام محبت خودش رو نثار این بچه میکنه شاید شما هم دسنوشته هایی رو در رسای مادر در فضای مجازی و جاهای دیگه خونده باشید من الان میفهمم که آنچه در رسای این نوع مادران گفته میشه همش حقیقته محضه و شایسته این تکریم هستند اونهایی که این نعمت رو دارید قدرشو بدونید