ASMANI

ASMANI

چه سکوتی تمام دنیا را فرا می گرفت اگــــــــر : هر کس به اندازه ی صداقتش حرف میزد ...!
ASMANI

ASMANI

چه سکوتی تمام دنیا را فرا می گرفت اگــــــــر : هر کس به اندازه ی صداقتش حرف میزد ...!

پرده اول : هفت سالگی

هفت سالگی و شور و هیجان کودکی ،یک سالی که میهمان شمال و دریایش بودیم خانه ای ویلایی با چند صد متر فاصله از دریا ، پنجره را که باز میکردیم آبی دریا چشم را نوازش می داد

پلاژ مسکن کلی خاطره از هفت سالگیم به یاد دارد صبح هایی که عمداً از سرویس جا می ماندیم و پیاده به مدرسه در چند پلاژ آن ور تر میرفتیم و در راه شیطنتمان گل میکرد و دنبال خرگوشها می افتادیم در مسیر چاله میکندم و با برگ و شن رویش را می پوشاندم و دوستم را صدا میزدیم که بیا لانه خرگوش را پیدا کردم و وقتی پایش درون چاله گیر میکرد غریو شادی و موفقیت  سر میدادم بعد نم نمک سراغ بوته های تمشک میرفتیم و سیر دل تمشکهای آبدار و تازه میخوردیم و خراش خارهای بوته تمشک نمیتوانست جلوی ما را بگیرد وقتی به خودمان می آمدیم هنگام تعطیلی به مدرسه می رسیدیم و سوار سرویس میشدیم و این بار سواره برمی گشتیم بعد از ظهر هایی که تیرو کمان درست میکردیم و دوستم که دو سالی بزرگتر بود و از پسر ها هم بهتر تیرو کمان درست میکرد و مال مرا سفارشی و وقتی با کمانش پرتاب میکردم به گمانم از ابرها هم آن ور تر میرفت  گویا معجزه دستانش بود از بس که مهربان بود. نی هایی که سر به آسمان داشتند می بریدیم و روی آسفالت جلوی خانه پهن میکردیم تا وقتی گلشان خشک شد درخشش و زیبایشش دلمان را ببرد ، با پدر مربای گل درست میکردیم و شیرینیش ته دلم را قلقلک میداد پائیز که آمد آنقدر انار میخوردیم که دل درد میگرفتیم و کلی انار برای رب انار خوشمزه جمع میکردیم .

وقتی دریا خاکستری شد و زمستان ته دلمان را خالی میکرد با دوستم صدف جمع میکردیم و دست در دست هم در امتداد ساحل میدویدیم ،مگر نگفتم مهربان بود که برای نجات مرغابی به آب زد ودیگر ندیدمش ، دریا سهمش را از دوستی و مهربانیش گرفت از بس که حریص بود یک هفته تمام میهمانش کرد،

و من تا ابد کینه آب خاکستری به دل گرفتم