ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
هفت سالگی و شور و هیجان کودکی ،یک سالی که میهمان شمال و دریایش بودیم خانه ای ویلایی با چند صد متر فاصله از دریا ، پنجره را که باز میکردیم آبی دریا چشم را نوازش می داد
پلاژ مسکن کلی خاطره از هفت سالگیم به یاد دارد صبح هایی که عمداً از سرویس جا می ماندیم و پیاده به مدرسه در چند پلاژ آن ور تر میرفتیم و در راه شیطنتمان گل میکرد و دنبال خرگوشها می افتادیم در مسیر چاله میکندم و با برگ و شن رویش را می پوشاندم و دوستم را صدا میزدیم که بیا لانه خرگوش را پیدا کردم و وقتی پایش درون چاله گیر میکرد غریو شادی و موفقیت سر میدادم بعد نم نمک سراغ بوته های تمشک میرفتیم و سیر دل تمشکهای آبدار و تازه میخوردیم و خراش خارهای بوته تمشک نمیتوانست جلوی ما را بگیرد وقتی به خودمان می آمدیم هنگام تعطیلی به مدرسه می رسیدیم و سوار سرویس میشدیم و این بار سواره برمی گشتیم بعد از ظهر هایی که تیرو کمان درست میکردیم و دوستم که دو سالی بزرگتر بود و از پسر ها هم بهتر تیرو کمان درست میکرد و مال مرا سفارشی و وقتی با کمانش پرتاب میکردم به گمانم از ابرها هم آن ور تر میرفت گویا معجزه دستانش بود از بس که مهربان بود. نی هایی که سر به آسمان داشتند می بریدیم و روی آسفالت جلوی خانه پهن میکردیم تا وقتی گلشان خشک شد درخشش و زیبایشش دلمان را ببرد ، با پدر مربای گل درست میکردیم و شیرینیش ته دلم را قلقلک میداد پائیز که آمد آنقدر انار میخوردیم که دل درد میگرفتیم و کلی انار برای رب انار خوشمزه جمع میکردیم .
وقتی دریا خاکستری شد و زمستان ته دلمان را خالی میکرد با دوستم صدف جمع میکردیم و دست در دست هم در امتداد ساحل میدویدیم ،مگر نگفتم مهربان بود که برای نجات مرغابی به آب زد ودیگر ندیدمش ، دریا سهمش را از دوستی و مهربانیش گرفت از بس که حریص بود یک هفته تمام میهمانش کرد،
و من تا ابد کینه آب خاکستری به دل گرفتم
سلام و روز به خیر
چه خاطره و زیبا و شیطنتهای شیرینی
سلام
روزتون به خیر خوش اومدید
صبح بخیر : )
چه خاطرات شیرینی ... من شمال نشین یک صدم این خاطرات رو اگه داشته باشم ...
من عاشق این تمشک های وحشی م . حتی زخم شدن دستم رو هم دوست دارم...
دریایی بود دوستت ... دریایی : )
چقدر زیاد بودن افرادی که رفتن و تا ابد دریایی شدن ... من خیلی شاهد این ماجرا بودم : ( خیلی
سلام
گوشه گوشه های ذهنتو بگردی پر از این خاطره هاست همون نگاه پر مهر خانواده همون انگیزه ای که باعث میشه شیرینی ها و کیک های خوشمزه درست کنی اینا همش خاطره است
یک سال شمال کلی خاطره برام جا گذاشت
سلام
متاسفم بابت دوستت
سلام
دوستم جاش خوبه نگرانش نیستم
منظورم خاطرات اینجوری تمشک چینی و اینا بود : ) خاطره ی خووووب که تا بخوااااین دارم ! من از همه چیز خاطره های خوب خوب می سازم تو بدترین شرایط حتی...
انگیزه هم که شکررر زیاد دارم !
راستی من گفته بودم هم نام بابام هستین ؟ : )
هنوز مزه تمشکهای هفت سالگی زیر دندونامه سال 67 و آخر جنگ بود دور از هیاهوی آتش و دود چه خوبه که اینقدر راحت میتونید شاد بشید و خاطرات خوب بسازید
نه نگفته بودید پس سرقت نام کردم البته تقصیر بابام بوده
امیدوارم پرده های بعدی شیرینتر باشه
علیرضا یه چیز خنده دار در مورد جنگ زدگی ما اینه که اوایل جنگ بابام از ابادان ما رو برد امیدیه اونم کنار فلور ( یه جایی بود نزدیک شرکت گاز یا پالایشگاهی بود درست یادم نمیاد منطقه مسکونی کارکنان شرکت نفت بود) ولی یادمه همیشه هواپیماهای عراقی اونجا رو بمبارون می کردن
دوست داشت کنار خواهر برادرش که ساکن اونجا بودن باشه بعدش همگی با هم رفتیم شیراز خدا رحم کرد وگرنه من الان شهید بودم واز اون دنیا کامنت می ذاشتم
خورشید جالبش اینه ما همش تو نوار مرزی رد میشدیم آخه یکی نبود بگه آدمای عاقل خوب برید سمت مرکز کشور
الان اگه شهید بودی پارسا سهمیه شهدا داشت خب ازدواج نکرده باشی مگه چیه
خب ازدواج نکرده باشی مگه چیه
یعنی چه؟ متوجه منظورت نشدم
منظورم موقع جنگه اون موقع که هنوز ازدواج نکرده بودی که بعدش پارسا خان بشه فرزند شهید
بله بله !
اسم بابام رو دزدیدین دیگه ! البته اسم شناسنامه ایشون اینه ! و در منزل چیز دیگه ای هست اسمشون
انگار همگی دو اسمی هستید ثبت احوال رو گذاشتید سر کار
: )))) نوچ ! من و خواهرم اسمامون تکی هست
خوبه پس باز هم دم صداقت بانوان گرم
تلخ و شیرین... عجب خاطراتی...
هفت سالگی رویایی
خدایش بیامرزد
آمین